مینهو روی صندلی نشسته بود و منتظر به در نگاه میکرد. به خاطر استرس کمی که داشت، هر چند دقیقه یکبار شروع به کوبیدن انگشت هایش روی میز میکرد و بعد از ثانیه ای بیخیالش میشد. اگر امروز همه چیز خوب پیش میرفت، میتوانست در عرض یکماه به کره برگردد و کارهایش را تمام کند.
_نیومد؟
دوباره از چانگبین که طول اتاق را متر میکرد پرسید. آلفای بزرگتر، دوباره در اتاق را باز کرد و به بیرون سرک کشید. سری تکان داد و بعد در را بست. در، با صدای بدی که حاصل قیژ قیژ لولاها بود، بسته شد.
اتاق قدیمی بود. تنها وسایل درونش، میز آهنی زنگ زده و سه صندلی چوبی بودند که پایه ی یکیشان شکسته و گوشه ای افتاده بود. گوشه های دیوارهایش نم داده و روی یکی از دیوار ها کپک های سبز رنگ جا خوش کرده بودند. پارچه ی کتانی که قبلا به عنوان پرده جلوی تک پنجره ی کوچک اتاق را میگرفته بود، حالا پاره شده و روی زمین افتاده بود و چیزی مثل ترکیب خون و خاکستر، لکه دارش کرده بود.
_حالا حتما باید همچین جای مضخرفی رو انتخاب میکردی؟
چانگبین پرسید و بالاخره روی صندلی نشست. صندلی، به محض اینکه آلفا رویش نشست، قیژ قیژ بلندی کرد و پایه هایش، روی زمین جا به جا شدند.
_باید جایی میبود که به نظر دورافتاده بیاد. انگار که هیچ کس قرار نیست از ملاقات ما با خبر بشه
آلفا، کمی روی صندلی جا به جا شد و ادامه داد:
_اما نمیشه که به همین راحتی همه چیز رو مطابق خواستش مخفیانه برگزار کنیم، به خاطر همین دقیقا جایی رو پیدا کردم که برادرش هر هفته بهش سر میزنه. کافیه همه چیز اشتباه پیش بره و بخواد همه چیز رو سر ما خراب کنه. درست همون لحظه با دادن جواب به سوال هایی که امشب برای برادرش پیش میاد کاری میکنم که دیگه نتونه به سلطنتش ادامه بده. برادرش منتظر یه نقطه ضعف کوچیکه تا کله پاش کنه.
_برادر ملکه همچین جایی چی کار داره؟
_مثل اینکه خونه ی رو به رویی مال یه امگای روسپیه که عطر تنش مثل عسل میمونه و طعمش از عسل هم شیرین تره
_فقط به خاطر یه امگا خودش رو توی این همه خطر میندازه؟ کافیه جفتش بفهمه...روابط انگلیس و ایتالیا هیچ وقت مثل قبل نمیشه
_ خودت هم خوب میدونی دوست من، آلفاها به خاطر امگاها هر کاری میکنن.
_درسته...میکنن
صدای بسته شدن در اصلی خانه، همراه با تق تق کفش هایی روی زمین آجری، پیش از آنکه در اتاق باز شود، خبر رسیدن ملکه را داد. زن، لباس های عامیانه پوشیده بود. اگر چه که تنها با یک نگاه خریدارانه، میشد دست دوز بودن کلاه چرمیش و یا اصل بودن پارچه های لباسش را تشخیص داد. ملکه تنها نبود. مشاورش، همان کارگزار با سیبیل های کم پشت، پشت سرش وارد شد.
_سلیقه ات توی انتخاب جا منحصر به فرده، آلفای جوان
ملکه گفت و روی صندلی نشست. کیف دستی اش را بدون توجه به گرد و غباری که میز داشت، روی آن گذاشت.
_فقط دلم میخواست از فضای قصر دور بشیم سرورم
ملکه تنها سرش را تکان داد. نگاه امروزش، با نگاهی که چند هفته ی پیش به مینهو داشت از زمین تا آسمان فرق میکرد. چشم هایش، با سردی روی او می چرخیدند و دست هایش، با تکبر روی ران هایش گذاشته شده و انگشتر تک نگین آبی رنگ را به نمایش گذاشته بودند
_بهتره شروع کنیم
ملکه گفت و به آلفا زل زد. مینهو از جایش بلند شد. اشاره ای به چانگبین کرد و بعد، کاغذ چند متری روی میز پخش شده و به خاطر ابعادش، گوشه هایش از کنار میز آویزان شد.
آلفا کمی نقشه را چرخاند تا اینکه شبه جزیره ی هند، در وسط میز مستقر شد. روان نویسی که در جیب کتش بود را بیرون آورد و دور چند منطقه خط کشید.
_نیروهای پرتغال بیشترین نفوذ رو توی این چند منطقه دارن. در مورد جاوه اطلاعاتی ندارم ولی نیروهایی که تو گوا مستقرن از خودمونن. در طول یک ماه میشه به سمت جاوا پیش روی کرد و اونجا رو هم گرفت. به محض گرفتن جاوا دیگه گرفتن بمبئی کاری نداره.
_پس نفوذ پرتغال سه سال پیش، کار شما بود.
ملکه به آرامی، زمزمه کرد. با اینکه به همچین اطلاعات مهمی دست پیدا کرده بود، صورتش هیچ نشانه ای از تعجب را نشان نمیداد. انگار که آلفا چیزی را بیان کرده بود که او همین حالا هم میدانست.
_پس با همین برنامه پیش میریم
_خوبه...
مینهو زیر لب زمزمه کرد. با اینکه جایی در پس ذهنش حس میکرد چیزی اشتباه است.
_حالا بیا در مورد تو حرف بزنیم جناب سفیر
مینهو، روی صندلی نشست و به ملکه چشم دوخت. دستان زن هنوز، روی هم بودند و انگشترش، در نور کمی که از پنجره به درون اتاق میتابید، برق میزد.
_فقط برکنار شدنش کافیه؟
ملکه پرسید.
_بیشتر از اون نیازه، سرورم. از اونجایی که هنوز وارثی نداره باید کاملا از بین بره. تا همین جاش کار شماست. ترتیب بقیه ی کارها رو خودم میدم.
ملکه سری تکان داد. هنوز آن رضایتی که آلفا توقعش را داشت، در چهره اش پیدا نشده بود.
_میخوای پادشاهتون بمیره تا جاش رو بگیری، درسته؟
آلفا به سر تکان دادنی اکتفا کرد. نمیدانست ملکه چرا این سوال را دوباره میپرسید. قبل از اینکه هند را پیش کش کند، مستقیما درخواستش را اعلام کرده بود. بریتانیا پادشاه کره را سر به نیست میکرد و مینهو هم هند را به آن ها میداد. یک معامله ی تمیز و حساب شده.
ملکه از روی صندلی بلند شد. چند قدمی برداشت و رو به روی آلفا، که هنوز روی صندلی نشسته بود ایستاد. دامن مشکی لباسش، کمی روی زمین کشیده میشد و به جای اینکه به خاطر خاک و گرد و غبار کثیف شود، به نظر میرسید زمین را هم سیاه میکند.
به محض اینکه آلفا خواست از جایش بلند شود، دست های ملکه روی شانه هایش نشسته و به پشتی صندلی فشارش دادند. صندلی چوبی، با صدای بدی کمی روی زمین جا به جا شد. چنگ ملکه روی شانه های آلفا، دردناک بود. زن، کمی خم شد و فاصله ی صورت هایشان را کم کرد. بوی خونی که همیشه به همراه داشت را بیشتر رها کرد و با چشم هایی که سردی از آن ها میبارید به چشم های آلفا زل زد.
_به نظرت اونقدری پخمه میام که به حرفت اعتماد کنم؟ میای میگی رویای پادشاهی کره رو داری و حتی ذره ای به این فکر نمیکنی که عاقبت دروغ گفتنت چی میشه؟ خوب جربزه ای داری! به خیالت نمیدونم که سردسته ی اون انجمن لعنت شده که سنگ دموکرات رو به سینه میزنه تویی!
آلفا باورش نمیشد. آن همه مراقبت و آرام کار را پیش بردن و حالا دستش برای کسی رو شده بود که نباید. با نیم نگاهی که به چانگبین انداخت، دید که آلفا به در نزدیک شده و آماده ی فرار است. اگر الان بلند میشد و مشتی در سینه ی ملکه، که رویش سایه انداخته بود، میزد میتوانست قبل از آنکه آنها خودشان را جمع و جور کنند با آلفای دیگر از خانه بیرون بزند و از راه در رویی که در کوچه ی پشتی تعبیه کرده بود، استفاده کند. بعد از آن مستقیم به بندر میرفتند و کشتی را به راه میانداختند و قبل از آنکه کشتی های ارتش بریتانیا بتوانند شروع به حرکت کنند، آنها مایل ها از ساحل دور شده بودند. اما این نقشه ای نبود که آلفا به آن اعتماد کند و جان خودش و همراهانش را با آن به خطر بیندازد. یک نقشه ی پر از اما و اگر بود. ممکن بود سربازان ملکه همین حالا هم راهی که در کوچه ی پشتی بود را بسته باشند و یا اینکه چند نفری که با خودش به بریتانیا آورده بود را گروگان گرفته و یا بلای بدتری سرشان آورده باشند. جدای از آن، نمیتوانست بیخیال تمامی نقشه هایش شود و فرار کند. چهار سال تمام بود که به هر قیمتی، رابطه اش با پرتغال را حفظ کرده بود، آن هم برای امشب. که بتواند از طریق آنها با بریتانیا ارتباط بگیرد. حالا اما ملکه با چشمان خشمگین رو به رویش ایستاده بود، از او توضیح میخواست و به نظر میرسید هیچ چیز نمیتواند آلفای جوان را از آن مخمصه رها کند.
_در مورد چی صحبت میکنین؟
نگذاشت هاله ی وحشت صورتش را بپوشاند. تمام ترسش را قورت داد و به صندلی تکیه زد. با چشمانی خونسرد به صورت ملکه نگاه کرد منتظر توضیح ماند. انگار که روحش ذره ای از چیزی که زن در موردش حرف میزند، خبر ندارد.
_انجمن؟ کدوم انجمن؟
_با اعصاب من بازی نکن لی!
مینهو، از روی صندلی بلند شد و زن را مجبور کرد چند قدمی عقب برود. در چشم های ملکه، که چند سانتی متری کوتاه تر بود، زل زد و فرومون هایش را آزاد کرد. زن، به ثانیه نکشید که شروع به مقابله به مثل کرد. بوی خون، آنقدری قوی بود که فرومون های گردو کم آوردند و عقب نشینی کردند. اما آنقدری تاثیر داشتند که ملکه را به خودش بیاورند. زن حالا کمی آرام تر نفس میکشید اما چشم هایش هنوز، روی آلفا میخ بودند.
_توضیح بده
ملکه دوباره روی صندلی نشست.
_روحم هم در مورد چیزی که میگین خبری نداره
_دستیارت رو دیدن که با سردسته ی انجمن ملاقات های پنهانی داره، نه دو بار و نه ده بار. هر هفته. روز چهارشنبه، ساعت ۶ صبح.
مینهو باورش نمیشد که لو رفته اند. بارها به چانگبین تذکر داده بود که مواظب باشد و مطنئن هم بود که آلفا بیشتر از هرکسی مراقب بوده تا اتفاقی نیوفتد
_باورم نمیشه
آلفا زیرلب زمزمه کرد. همه چیز در شرف فرو ریختن و نابود شدن بود. نه تنها زندگی خودش و اطرافیانش، بلکه تمام آن هایی که در انجمن چشم به راهش نشسته بودند. نمیتوانست بگذارد همه چیز اینگونه تمام شود
از روی صندلیش بلند شد و به سمت چانگبین حرکت کرد. آلفا هنوز در شوک بود و چشم هایش، دو دو میزدند و همانطور که مینهو به او نزدیک میشد، بیشتر و بیشتر میلرزید.
از طریقه ی راه رفتن آلفا میفهمید که قصدشان فرار کردن نیست. چشم های آلفا، آن نگاه ترسناک و خون خواری را داشتند که چانگبین همیشه از آن متنفر بود. از طرفی، خوشحال بود که در همچین موقعیتی، مینهو تصمیم گرفته که همه چیز را به ساید منطقی خودش بسپارد. خیالش راحت بود.
_باورم نمیشه
آلفا این دفعه بلندتر گفت. حالا رو به روی آلفای دیگر ایستاده بود. حرفش، مخلوطی از واقعیت و تظاهر بود، و اندکی تاسف. درست آلفا بالا آمد و بعد از مکث کوتاهی که به خاطر عذاب وجدانش بود، روی صورت چانگبین نشست. شدت ضربه آنقدری بود که گوشه ی لب آلفا را پاره کند و بعدها گونه اش را کبود.
_چطور تونستی؟
مینهو این را گفت اما مخاطبش خودش بود.
_اگر بخوای ما میتونیم برات ترتیبش رو بدیم
ملکه گفت. در حالی که به نظر میرسید کمی از شکش به مینهو کم شده است.
_نه، خودم انجامش میدم
_پس هیچ خبری نداشتین، درسته؟
_روحم هم خبر نداشت
_و هنوز که هنوزه پادشاهی کره رو میخوای؟
_درسته
_خوبه
زن، کیف دستی اش را برداشت و به سمت در حرکت کرد، از کنار دو آلفا که رو به روی هم ایستاده بودند، عبور کرد.
_پس تا هفته ی بعد کار رو انجام شده بدونین. در اسرع وقت بیاین به قصر. به عنوان کادوی تاجگذاری، میخوام لونات رو بهت نشون بدم.سلام~
حال و هواتون چطوره؟
میدونم که جنگل فیک کامنت گیری نیست. هم نحوه ی نوشتن و هم حس و حال داستان اما لطفا نظرات زیباتون رو مهمون حال و هوای سبز جنگل کنین. بهش عشق بدین و حمایتش کنین و ستاره رو هم گردویی کنین~
YOU ARE READING
Near the Thetford forest(minsung)
FanfictionCompleted تیغه گوشت و پوست را برید و از استخوان عبور کرد و قلبش را پاره کرد و امگا، در حالی که هنوز دست های آلفا را از روی خنجر در دست داشت، کنار او روی زمین افتاد. بوی نان سوخته با بوی هیزم های گردو مخلوط شد و دقایقی بعد، بدن امگا گرمایش را کنار جس...