وقتی امگا از خواب بیدار شد، پارچه های ساتن سفید رنگ دورش را پوشانده بودند و باد خنکی که از پنجره ی باز به داخل میوزید، باعث میشد موهای تن لختش سیخ شوند و به خودش بلرزد و بیشتر از پیش به زیر پارچه ها پناه ببرد. گردنش را به سختی میتوانست تکان بدهد. کمرش چوب شده و عضله های دست هایش گرفته و از آرنج به پایین شان را حس نمیکرد. ملحفه ها، بوی گردو و پودر شست و شو میدادند. تنها منبع نور اتاق، پرده ی کنارزده شده و هوایی گرگ و میشی بود که معلوم نمیکرد صبح است یا شب.
جیسونگ سعی کرد بدنش را تکان بدهد و بنشیند اما هیچ یک از عضلاتش یاری نکردند. همانطور که خوابیده بود به سقف خاکستری رنگ نگاه کرد. همه چیز شبیه روزهایی بود که بعد از تزریق از خواب بلند میشد. بدنش بدون حرکت روی تخت افتاده و ذهنش خالی خالی بود و هیچ حضوری از گرگش حس نمیکرد. قلبش با بی حالی میزد و بوی نان خیلی خیلی خفیف، از گردنش بلند میشد. تنها تفاوت دست هایش بودند که حالا ازادانه، بدون اینکه با جایی بسته باشند، روی شکمش افتاده و با هر نفس ضعیفی که میکشید به همراه شکمش بالا و پایین میشدند.
بوی گل های بابونه بعد از هر نسیمی که به داخل میوزید، در بینی اش میپیچید و حالش را بهتر میکرد. بوی گردو اما غالب بر همه ی احساساتش بود. بوی گردویی که از ملحفه ها بلند میشد. بوی گردویی که روی بونش نشسته بود. و بوی شیرینی گردویی که با هر بار تکان دادن سرش، از گردنش نشات میگرفت.
لبخند بیجانی روی لب هایش نشست و خودش را کمی جا به جا کرد و رو به در خوابید. آلفا در اتاق نبود. به خاطر همین، همانطور که رو به در دراز کشیده بود، منتظر آلفا ماند. چندثانیه ی بعد آلفا، با سینی که در دستش داشت، در را باز کرد و وارد شد. به محض دیدن چشم های باز جیسونگ، سینی را کنار گذاشت و به سمت او آمد و روی تخت نشست. ملحفه را تا روی شانه های لخت امگا بالا کشید و بعد از مرتب کردن موهایی که روی پیشانی اش ریخته بودند، دستش را روی گونه ی امگا گذاشت.
_حالت بهتره؟
_خوبم
_اون...سرنگ...
امگا نگذاشت حرفش را کامل کند. سریع از جایش بلند شد و بدون توجه به دردی که یکباره در بدنش پیچید و ملحفه ای که از رویش کنار رفت، روی تخت نشست. دست آلفا به خاطر حرکت یکهویی او، از روی گونه اش سر خورد و روی گردنش نشست.
_توی سینیت چی داری؟
امگا با چهره ی خندان پرسید و سعی کرد که بحث را عوض کند
مینهو بعد از اینکه پوست گردن امگا را نوازش کرد، دستش را برداشت و به سمت سینی دراز کرد. لیوان بزرگی که پر از شیر بود را با یک دست برداشت و به امگا داد و با دست دیگر، بشقاب بزرگی پر از تارت سیب، جلوی جیسونگ گذاشت.
_تقریبا یک روزه که هیچی نخوردی
چشم های امگا به محض دیدن تارت های سیب برق زدند. حس گرمی، مثل بوی چای دارچین و به لیمو، ته دلش جوشید و خون خشکیده ی درون رگ هایش را دوباره جریان داد. دست دراز کرد و بعد از گرفتن لیوان، همانطور که با هر تکه تارتی که برمیداشت، بوی گردوی مرد کناری اش را نفس میکشید، لیوان را سر کشید.
آلفا با حوصله کنارش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد.نسیم آرامی که میوزید، هر از چندگاهی تندتر میشد و چند تار مویی که روی پیشانی مینهو افتاده بود را تکان میداد. آلفا دست هایش را به پشتش تکیه داده بود و با چهره ای آرام، بدون هیچ نگرانی خاصی، به اطراف نگاه میکرد. صورت آرام و حال و هوای بدون تنشی که اطرافش بود، باعث شد جیسونگ نفس عمیقی بکشد. قلبش به آرامی ذوب شد و گرمای شیر و بوی گردو، انگار که کار خودشان را کرده باشند، تمامی حس های بدش را از بین بردند
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
آلفا پرسید، در حالی که هنوز از پنجره بیرون را نگاه میکرد. هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. گوشه ای از ماه، از چارچوب پنجره پیدا بود. هلال باریک، بین ابرهای محو آسمانی که به زور آبی رنگ تلقی میشد.
امگا لیوان را روی سینی گذاشت. ملحفه ای که روی پایش بود را بالاتر کشید و تا بالای سینه اش را پوشاند و دست هایش را زیر ملحفه قایم کرد. خودش را کمی روی تخت جا به جا کرد و به دیوار تکیه داد. با وجود هوای خنک و بوی گردو و گرمای شیری که در بدنش قل قل میکرد، هنوز هم حس خوبی نداشت. رنگ خاکستری دیوارها، بیشتر از هرچیزی نگران و عصبی اش میکردند
_میشه رنگ دیوارها رو عوض کنیم؟
رو به مینهو گفت و باعث شد سر آلفا به سمتش بچرخد.
_برای چی؟
_نمیشه؟
_چرا نشه؟ میشه. ولی فکر نکنم نیازی باشه. به هر حال که نهایتا تا آخر ماه اینجاییم. حالا حتما باید عوضشون کنیم؟
_نه نه! زیاد بهش فکر نکن. همینطوری یه چیزی گفتم
امگا دوباره سرش را چرخاند و به بیرون از پنجره نگاه کرد. کاش ذره ذره ی بدنش انقدر درد نمیکرد و میتوانست به حیاط پشتی برود. کنار بابونه ها بنشیند و از حس نمناک باد پاییزی روی پوست صورتش لذت ببرد. حس میکرد وقتی آخر ماه لندن را ترک کند، تنها چیزی که دلتنگش شود باغ پشتی خانه ی آلفا و هوای نمناک و همیشه گرفته ی لندن باشد.
_هوای کره تو پاییز چه شکلیه؟
_هوای کره تو پاییز...سرده. تقریبا مثل اینجاست. بارون هم زیاد میباره اما حداقل خوبیش اینه که مثل اینجا اونقدر زیاد نیست
_بارون رو دوست نداری؟
_نه...تو چی؟
_نمیدونم
_کدوم فصل ها رو بیشتر از همه دوست داری؟
جیسونگ کمی به سوال آلفا فکر کرد. ماهیت سوال چیزی نبود که ذهنش را مشغول کرده بود. تنها چیزی که در ذهنش چرخ میخورد فکر این بود که آیا میتواند این گونه کنار آلفا بنشیند و در مورد هیچ چیز خاصی صحبت نکند؟ آن هم درحالی که چند ساعت پیش، گرگش را جایی میان مرگ و زندگی رها کرده و جای مارکش هنوز درد میکرد؟
دستش را از زیر ملحفه ها بیرون آورد و روی جای زخمش کشید. پانسمانی که با دقت، تمام زخم و پوست اطرافش را پوشانده بود اجازه ای برای لمس کردن زخم و فهمیدن وضعیتش نمی داد. زخم میسوخت. گز گز میکرد و داغ میشد و گهگداری میخارید و بعد چند ثانیه ای آرام میشد و با هر حرکتی که به گردنش میداد، دوباره گز گز کردن را شروع میکرد.
_فردا باید برم
_کجا؟
_برای دادن گزارش
_چی میخوای بگی؟
_فکر کردم قرار بود که به هم کمک کنیم
_درسته، قرار شد به هم کمک کنیم. من یه سری اطلاعات بدرد نخور بهت بدم و تو هم همونا رو به ملکه بگی
_خب، فردا چی بهش بگم؟
آلفا جا به جا شد و به پنجره پشت کرد. نور ماه که تا لحظاتی پیش یک طرف صورتش را روشن میکرد، بی اثر شد و حالا چهره ی آلفا در تاریکی پیچیده در اتاق فرو رفته بود.
_بهش بگو به همدیگه نزدیک نشدیم. صرفا مثل یه آشغال اومدم مارکت کردم و این بلا رو سرت آوردم و بعد از اون ولت کردم و رفته ام. بد نیست که محض احتیاط ازت یه قربانی بسازیم
_باشه...
نگاه آلفا هنوز میخ پانسمان بدقواره ای بود که نیمی از گردن امگا را پوشانده بود.
_این...تقصیر تو نیست
جیسونگ به زخمش اشاره کرد و گفت. نگاه آلفا اما همان جا مانده بود و کنده نمی شد.
_میدونم. ولی هر بار که نگاهم بهش میخوره، گرگم انگار که نفسش گرفته باشه تقلا میکنه و میخواد بیاد بیرون.
_خب بزار بیاد بیرون
_چی؟ نه...
_برای چی؟ بزار بیاد بیرون. همونطور که بهت گفتم حال بدم تقصیر تو نیست، به اون هم میگم
آلفا دودل بود. از یک طرف گرگش امانش را بریده بود و خودش را با عصبانیت به این طرف و آنطرف میکوبید و تقلا میکرد و از یک طرف هم اگر به گرگ اجازه ی بیرون آمدن میداد، نمی توانست به کارهای امشبش برسد. گرگ احتمالا میخواست تا خود صبح بالای سر امگا بیدار بماند و مراقبش باشد
_باشه فقط... بعد از یه مدت راضیش کن که برگرده تو
_به نظرت گرگت به حرف من گوش میده؟
_به حرف تنها کسی که گوش میده تویی
امگا به آرامی خندید و خودش را کمی جلوتر کشید. در حدی که حالا زانوهایش که زیر ملحفه ی خنک و نازک پنهان بودند، به پارچه ی شلوار مینهو کشیده میشدند.
_بهش بگو بیاد بیرون دیگه!
_مثل این که برای دیدنش خیلی مشتاقی
_معلومه که هستم! ناسلامتی آلفامه!
_من چی؟
_تو چی؟
_مگه من آلفات نیستم؟
امگا دوباره خندید. فکر دیدن گرگ آلفا بار روی قلبش را برداشته بود. میتوانست با دیدن گرگ آلفا، گرگ خودش را تسکین بدهد و شاید کمی حضورش را حس کند.
به سمت آلفا خم شد و گونه اش را به آرامی بوسید. بعد همانطور که به آرامی لبخند میزد گفت:
_تو هم آلفای منی. حالا صداش کن بیاد بیرون
مینهو کمی به لب های جیسونگ، که کمی قبل روی پوستش نشسته بودند، نگاه کرد. دستش را دراز کرد و دست امگا، که از ملحفه بیرون آمده بود را گرفت. انگشت هایش را بین انگشت های سرد امگا قفل کرد و روی صورتش خم شد و لب هایش را، سطحی و آرام، مثل لمس برگی که روی رود افتاده است، بوسید. وقتی چشم هایش را باز کرد، دور عنبیه اش را رنگ بنفش گرفته بود.
گرگ در همان فاصله ی کم ماند. دستش را از میان انگشت های جیسونگ بیرون آورد و آن را روی گردن امگا، سمتی که سالم بود، گذاشت. با انگشت شستش، نبض گردن امگا را نوازش کرد و بعد دوباره به سمتش خم شد. بوسه ی گرگ با بوسه ای که آلفا روی لب هایش گذاشته بود زمین تا آسمان فرق میکرد. داغ و تبدار بود. انگار تنها چیزی که گرگ در زندگی اش میخواهد، نفس کشیدن بوی داغ و تازه ی نان و آرد گندم است.
با هر بوسه ای که گرگ روی لب هایش میکاشت، چیزی درون قلبش بزرگ و بزرگ تر میشد. احساس گرمی که از وسط سینه اش منشا میگرفت و تمام بدنش را در هاله ای از گرما و تب فرو میبرد و باعث میشد گرگش، که تا لحظه ای پیش حضورش را حس نمیکرد، به آرامی ناله کند و به خودش تکانی بدهد. جیسونگ به محض حس کردن بیدار شدن گرگش، خودش را عقب کشید. نمیدانست که اگر گرگ بیدار شود دوباره به همان حال وخیم دچار میشود یا نه. گرگ که گفته بود با تزریق ها به حالتی شبیه اغما میرود اما وضعیت امگا جوری نبود که بخواهد ریسک کند.
گرگ، با اینکه از عقب کشیدن امگا جا خورد اما چیزی نگفت. به جایش دستش را روی شانه ی لخت امگا گذاشت و با کمی فشار او را دوباره روی تخت، میان ملحفه های سفید و ابریشمی خواباند و از بالا به او زل زد. نور کم مهتاب، پیچ و خم های صورتش را روشن میکرد. با اینکه گونه هایش به خاطر حال بدش آب رفته و رنگ و رویش زرد بود، آنقدری زیبا بود که نفس گرگ برای ثانیه ای بگیرد و بعد تند شود. بادی که از پنجره به داخل اتاق نفوذ میکرد، میچرخید و بعد از نوازش کردن صورت امگا، به او میخورد و بوی کره و سنگ های داغ شده را به مشامش می رساند و باعث میشد آرامش به رگ هایش تزریق شود.
گرگ جا به جا شد و روی امگا خیمه زد. با دست هایش، خودش را تا حدی که ممکن بود، بالای بدن امگا نگه داشت و سعی کرد که کمترین برخوردی را با او نداشته باشد. هنوز کلمه ای صحبت نکرده بود و چشم هایش، مستقیم، قفل پانسمان گردن امگا بودند.
جیسونگ به محض دیدن فاصله گرفتن های گرگ، ماجرا فهمید. دستش را بلند کرد و پشت کمر گرگ گذاشت و همانطور که سرش را روی ملحفه ها جا به جا میکرد، لبخند کوچکی زد. ثانیه ای بعد با هل کوچکی که به گرگ داد، تعادل آلفا به هم خورد و کنار جیسونگ روی تخت افتاد. جیسونگ وقتی چهره ی متعجبش را، که از میان کوهی از ملحفه به بیرون آمد، دید با صدای بلندی خندید و باعث شد لبخند کوچکی هم روی لب های گرگ بنشیند. گرگ خودش را جا به جا کرد و رو به امگا دراز کشید. یک دستش را زیر سرش گذاشت و با دست دیگرش، به آرامی روی پانسمان گردن امگا کشید.
_چیز خاصی نیست. خودت رو اذیت نکن. مطمئنم خیلی زود خوب میشه
_من...معذرت میخوام. حتما...خیلی درد داره
لبخند تلخی روی لب های امگا نشست. درد که...داشت! هنوز کمرش به خاطر تزریق درد میکرد و گهگاهی شوک عصبی ای که به نخاعش وارد میشد، باعث میشد سرش گیج برود و جلوی چشم هایش سیاه شوند. حضور همیشه سنگین گرگش را حس نمیکرد و احساسی شوم، مثل یگ پتوی خیس و سنگین، دورش پیچیده شده بود و آزارش میدید. سایه ی نگاه کسی، مرگ، را پشت سرش حس میکرد و بادی که به داخل می وزید برایش چیزی به جز مور مور خوفناک به ارمغان نمی آورد.
_من حالم خوبه! خودت رو اذیت نکن
_اگر آلفا اذیتت کرد بهم بگو
_یعنی اگر اذیتم کردی بهت بگم؟
_دارم میگم اگر آلفا اذیتت کرد
_خوب تو هم آلفایی دیگه!
گرگ چندثانیه ای با لبخند به چهره ی بشاش امگا نگاه کرد. زیر چشم هایش گودافتاده و سیاه بودند و خون خشک شده ای که از این طرف پانسمان پیدا بود، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. دست هایی که امگا به زور زیر ملحفه پنهان کرده بود، با استرس به هم می پیچیدند و ته صدای خود امگا، بعد از بیان هر کلمه میلرزید و بعضی از حروفش، میان نفس های تندی که میکشید محو میشدند. اینکه نمیتوانست برایش کاری کند، تمام وجودش را میسوزاند. باید هر چه زودتر صبح میشد تا میرفت و از خانم یو یا هرکسی میپرسید که آیا همیشه پذیرفتن مارک برای یک امگا همچین پروسه ی دردناک و وحشتناکی است یا نه.
_نگران من نباش...حالا میشه به آلفا بگی بیاد بیرون؟
امگا این بار به آرامی گفت. خودش را جلو کشید و با خم کردن شانه هایش رو به جلو، بدنش را بین بازوهای گرگ جا داد. سرش را بین گردن و شانه ی گرگ گذاشت و بعد از کشیدن نفس عمیقی، زیر گوش آلفا زمزمه کرد:
_نگران من نباش. فقط... توی سه ماه آینده باهام خوب باش...خیلی خوب
چشم های آلفا سو سو زدند. رنگ بنفش چندباری رفت و برگشت و بعد از آن، همانطور که دست آلفا پشت کمر جیسونگ مینشست و آن را نوازش میکرد، امگا بین غباری از درد و بوی گردو به خواب رفت.سلام~
خیلی نامردین! توی سه روز شرط آپ رو رسوندین اون وقت برای بقیه ی پارتا من باید تیکه تیکه میکردم خودمو تا ووت بدین😑
این ها مهم نیست. از کامنت ها فهمیدم که خیلی هاتون هنوز قشنگ نفهمیدین که ماجرا چی به چیه و باید بگم حق دارین. چیزی که هست اینه که گرگ جیسونگ آلفاست نه خودش. به خاطر همینه که یک سره توی داستان به عنوان امگا خطاب میشه. بقیه ی چیز ها هم بماند بعدا یواش یواش ازشون سر در میاریم با هم~
با اینکه توی سه روز شرط آپ رو رسوندین ولی آپ نکردم. چون این بوک همزمان با ورژن ویکوکش آپ میشه و منتظر بودم اون هم شرطش برسه که متاسفانه نرسید. به خاطر گل روی شماها امروز رو هم آپ کردم ولی از دفعات بعد، بعد از رسیدن شرط هر دو تا بوک چپتر جدید آپ میشه
لطفا جنگل رو به دوست هاتون معرفی کنین، بهش عشق بدین، براش کامنت بزارین و ستاره رو هم گردویی کنین~
(شرط آپ پارت جدید رسیدن ووت های کل بوک به ۵۴۳ عه)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Near the Thetford forest(minsung)
FanficCompleted تیغه گوشت و پوست را برید و از استخوان عبور کرد و قلبش را پاره کرد و امگا، در حالی که هنوز دست های آلفا را از روی خنجر در دست داشت، کنار او روی زمین افتاد. بوی نان سوخته با بوی هیزم های گردو مخلوط شد و دقایقی بعد، بدن امگا گرمایش را کنار جس...