𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟭𝟯🍊

577 127 28
                                    

_اون اتفاق مربوط به روزی میشد که...هیت تیانگ شروع شده بود؛ همون روزی که تهیونگ با حماقت تمام بر پایه عشق اشتباهی که به اون پسر پیدا کرده بود، راضی شد تا باهاش رابطه داشته باشه...

چنگ محکمی به موهاش زد. ضعفی که در مقابل این خاطرات داشت با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.
_تیانگ...اون امگای لعنتی! لحظه به لحظه اون اتفاق رو ضبط کرده بود؛ می‌فهمی؟ یه دوربین مخفی شده داخل خونه، در تمام طول اون مدت، سکس جهنمی اون دونفر رو ضبط کرده بود!...و زمانی اوضاع بدتر شد که ما فهمیدیم اون پسر از قبل برای اون روز برنامه‌ریزی کرده بود و حتی...محل زندگی تهیونگ رو هم در اختیار چند پاپاراتزی گذاشته بود تا به هر طریقی که شده ازشون عکس بگیرن!

با دیدن نگاه ناباور جونگ‌کوک که با نَم اشک مزین شده بود، لبخند تلخی زد. خار اون خاطرات کذایی به چشم های پسر مقابلش هم فرو رفته بود؟

_همه‌ی اون عکس‌ها، یکی‌یکی پخش شدند و درست یک هفته بعد بود که...فاجعه‌ی واقعی اتفاق افتاد. داخل مدرسه، تایم ناهار بود که زمزمه های بقیه، بی‌رحمانه گوش تهیونگ رو کَر کردند. اوضاع طوری بود که مردم تیانگ رو مقصر می‌دونستند و تمام تهمت ها به اون پسر ختم می‌شدن اما خب...حماقت های تهیونگ تمومی نداشتند.

لیوان آبی که مقابلش روی میز قرار گرفته بود رو برداشت و با سرریز کردن چند قطره از اون مایع بی‌رنگ داخل دهنش، گلوی خشکش رو تَر کرد.

_به خاطر علاقه بیش‌از‌حدش به تیانگ از اون امگا در برابر حرف بقیه دفاع کرد؛ علناً فریاد می‌کشید و می‌گفت که اون پسر همچین کاری نکرده!...هنوز هم سنگینی سکوتی که اون زمان برقرار شد رو روی شونه هام حس میکنم؛ سکوتی که بعد از چند ثانیه با صدای خنده‌های تمسخرآمیز تیانگ شکسته شد و تکه های تیزش بندبند وجود تهیونگ رو پاره کردند. حرف های اون هرزه...کلمه به کلمه‌ای که به زبون می‌آورد هر لحظه بیشتر از قبل قلب و روح تهیونگ رو از هم می‌دریدن.

دستی به چشم هاش کشید تا مبادا با غوطه‌ور شدن داخل سیاهی اون خاطرات، اشک هاش با سرکشی صورتش رو خیس کنند.
_هر چیزی که گفت رو خیلی دقیق، مثل روز اول یادمه...' آلفای بیچاره! پس بیخود نبود که لقب احمق رو بهت نسبت می‌دادن. تو واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟ فکر کردی با وجود داشتن دوست‌پسر، به آدم رقت‌انگیزی مثل تو دل می‌بندم؟! پسره‌ی ساده‌لوح...تو فقط بخشی از یک شرط‌بندی بودی برای از بین بردن آبرو و گرفتن باکرگی‌ـت! البته خیلی هم برای تو بد نشد؛ فهمیدی که به هیچ دردی نمیخوری و هیچوقت کسی عاشقت نمیشه. شاید تنها چیزی که بخوای به‌خاطرش به خودت افتخار کنی، ثروت و...استعدادت خوب‌ـت توی سکس باشه!'

بغض فاصله‌ای با شکافتن گلوی جونگ‌کوک نداشت. یک نفر تا چه حد میتونست بی‌رحم باشه؟ قلب، غرور و احساس بقیه انقدر در نظر یک نفر بی‌ارزش بود؟!

𝙁𝙪𝙘𝙠𝙞𝙣𝙜 𝘼𝙡𝙥𝙝𝙖'𝙨 || 𝙑𝙆𝙊𝙊𝙆Where stories live. Discover now