پلک های به هم چسبیدهاش، با تابش اذیت کننده نور آفتاب، با بیمیلی از هم باز شدن.
با غلتی که روی تخت زد، بخاطر کوفتگی عضلات و درد پایین تنهاش نالهای سرداد و سپس نگاه خوابآلودهاش رو به دنبال پسر بزرگتر اطراف اتاق به چرخش درآورد.نبود؛ تهیونگ داخل اتاق نبود و همین پسر خسته رو وادار کرد تا برای بلند شدن تکونی به تن کرختـش بده.
هیت امگا بالاخره بعد از روزها به پایان رسیده بود و فکر به لحظاتی که طی اون چند روز با آلفا گذرونده بود، بدون اختیار لب های جونگکوک رو به لبخندی زیبا باز میکردند.بعد هر راند رابطهای که باهم برقرار میکردن، پسر بزرگتر با وجود خستگی تن خودش، جسم ضعیف امگا رو تمیز میکرد، به حموم میبرد و در آخر با در آغوش گرفتنش، اجازه میداد تا بین گرمای بازوهاش به خواب بره.
مدام با غذاهای مختلف و باب میل پسر، سعی میکرد تا بدن بیانرژی امگا رو تقویت کنه و هربار هم در برابر بهانه گیریهاش با صبوری برخورد میکرد."عاشقتم جونگکوک، اون قدری که حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم. قسم میخورم تا تمام عشقی رو که مستحقش هستی رو بهت بدم؛ این خواستن و عشق رو بهت ثابت میکنم. تو مثل نوری که زندگی منو از تاریکی درآورد، منو از تباهی نجات دادی، واقعیت رو نشونم دادی و کاری کردی تا یکباره دیگه فرصت یه زندگی رویایی رو به دست بیارم."
یادآوری زمزمههای دلگرم کننده آلفا، خاطر پسر رو آسوده میکردن.
باید هم آسوده خاطر میشد؛ این علاقه دوطرفه بود، بالاخره بعد از کلی فراز و نشیب به هم رسیده بودن و بدون شک قرار بود آیندهای زیبا با هم و برای هم بسازن.با قرار دادن کف پاهاش روی زمین، فشاری به سطح نرم تخت وارد کرد و با آخرین نیرویی که داشت جسمش رو از روی تخت جدا کرد.
نمیدونست برای پیدا کردن تهیونگ باید چیکار کنه اما ناگهان با به مشام رسیدن بوی خوبی، ناخودآگاه لبخند محوی زد.
آشپزخونه؛ اون بوی خوشمزه بیتردید حاصل آشپزی پسر بزرگتر بود!
نگاهی به منظرهی بیرون پنجره انداخت؛ رنگ آسمون به زیبایی درون چشم های براقش نشست و شوق دیدن جفتش بیشتر از همیشه به قبلش چنگ انداخت.
حق هم داشت؛ بعد از مدتها دوری و فرار و البته این هیت بیموقع، حق داشت که برای دیدن تهیونگ و شنیدن صداش اون هم در هوشیاری کامل، بیقراری کنه.با گرفتن چارچوب در از اتاق خارج شد و با تکیه به نردهها، سعی کرد تا بدون توجه به سوزش پایین تنهاش، اون چند پله کوتاه رو به مقصد پذیرایی طی کنه.
قدم های آروم و محتاطش رو روی کفپوش های سرد خونه کشید و با رسیدن به سردر آشپزخونه، همونجا جلوی ورودی متوقف شد.
پسر بزرگتر با بالاتنهای برهنه، درحالیکه تتو های مشکی رنگ روی کمرش رو به رخ امگا میکشید، تنها با یک شلوارک مشکی، در حال آشپزی بود.
ESTÁS LEYENDO
𝙁𝙪𝙘𝙠𝙞𝙣𝙜 𝘼𝙡𝙥𝙝𝙖'𝙨 || 𝙑𝙆𝙊𝙊𝙆
Romance⸙ 𝙁𝙪𝙘𝙠𝙞𝙣𝙜 𝘼𝙡𝙥𝙝𝙖'𝙨𓂃 ⊹ قامت ایستاده پسر دقیقا روبهروی پنجرهی نیمه بازی که نور زرد خورشید رو منعکس میکرد، تصویر رویایی رو به وجود آورده بود. اون پوست نرم و شیری رنگ که با قهوهایِ درخشان موهاش هارمونی زیبایی رو خلق کرده بود، با وجود آشک...