سگ {6}

546 134 17
                                    

–آره ما الان خونه ایم(دستی به پیشونی و چشماش کشید)نه نه سر و صدا نکن جیمین خوابه نمیخوام بیدار بشه...سونمین نمیتونم بیدارش کنم بد خواب میشه میخوام خودش بیدار شه...میبینمت.

گوشی رو قطع کرد و برگشت توی هال و رو به روی صورت جیمین نشست ‌که درست مثل فرشته ها خوابش برده بود

–جیمین...اگه بدونی چقدر دوست دارم(با پشت انگشتش روی گونه ی جیمین کشید)نمیخوام چیزی رو درک کنی،فقط میخوام کنارم باشی...فقط منو تو،تنهایی.

با صدای در که داشت باز میشد از جاش بلند شد تهیونگ بود که چندتا بسته ی خوراکی تو دستش بود از وقتی جیمین وارد زندگیش شده بود تهیونگ دستی خالی وارد این خونه نمیشد جلو رفت و با بی حوصلگی بسته ها رو از دست تهیونگ گرفت و روی کانتر گذاشت تهیونگ در رو بست و پایین کاناپه کنار جیمین نشست و با لبخند شروع به نوازش صورتش کرد

+من باید گازش بگیرم و مطمعن بشم ازش عسل بیرون نمیزنه.

با اخم کوچیکی سمتشون رفت و بالا سر جیمین پایین کاناپه نشست 

–من گرفتم ازش عسل نمیزنه بیرون...جای دندوناتو رو پوستش ببینم میکشمت.

تهیونگ هنوز با لبخند داشت به جیمین نگاه میکرد

+لازمه بازم روزای اول رو یادت بیارم.

توی موقعیت بدی بود رمق بحث کردن و یاد آوری روز های گذشته رو نداشت باید قبل از اینکه سونمین برسه یه جوری با خودش کنار میومد تا کار اشتباهی نکنه و بتونه درست تصمیم بگیره

–تهیونگ من دوسش دارم.

تهیونگ حواسش پرت صورت جیمین بود و جواب میداد

+منم دوسش دارم.

کلافه سرشو تکون داد و پوفی کرد

–نه به عنوان یه بچه اون بچه نیست ، فرق میکنه.

+برای منم اون فرق میکنه.

یقه ی تهیونگ رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه و همونطور که سعی میکرد از درموندگی داد نزنه تهیونگ رو تکون داد

–من عاشقشم تهیونگ میفهمی...میخوامش.

تهیونگ تند تند دستشو جلوی دهنش گذاشت تا ساکتش کنه و صداش جیمین رو بیدار نکنه دسشتو محکم از رو یقه اش پس زد

+هیسسسس ساکت احمق...نمی...

صدای در مثل سوت پایان بود که نشون میداد وقتش برای حل کردن مشکلات درونیش تموم شده و باید باهاشون رو به رو بشه تهیونگ بهش اشاره کرد تا بره در رو باز کنه و خودش مشغول جمع کردن وسایل اضافه شد اما اون با لجبازی سرجاش نشست و پاهاشو دراز کرد و دستاشو روی سینه اش قفل کرد اول باید تکلیف خودش رو مشخص میکرد منتظر بود تهیونگ یه چیزی بهش بگه که دلش گرم بشه و کمتر نگران بشه اما چیزی که نصیبش شد لگد محکمی بود که به پشتش خورد و قیافه عصبیه تهیونگ که با چشماش داشت اونو به باد فحش میگرفت

من از بچه ها خوشم نمیاد Where stories live. Discover now