–آره ما الان خونه ایم(دستی به پیشونی و چشماش کشید)نه نه سر و صدا نکن جیمین خوابه نمیخوام بیدار بشه...سونمین نمیتونم بیدارش کنم بد خواب میشه میخوام خودش بیدار شه...میبینمت.
گوشی رو قطع کرد و برگشت توی هال و رو به روی صورت جیمین نشست که درست مثل فرشته ها خوابش برده بود
–جیمین...اگه بدونی چقدر دوست دارم(با پشت انگشتش روی گونه ی جیمین کشید)نمیخوام چیزی رو درک کنی،فقط میخوام کنارم باشی...فقط منو تو،تنهایی.
با صدای در که داشت باز میشد از جاش بلند شد تهیونگ بود که چندتا بسته ی خوراکی تو دستش بود از وقتی جیمین وارد زندگیش شده بود تهیونگ دستی خالی وارد این خونه نمیشد جلو رفت و با بی حوصلگی بسته ها رو از دست تهیونگ گرفت و روی کانتر گذاشت تهیونگ در رو بست و پایین کاناپه کنار جیمین نشست و با لبخند شروع به نوازش صورتش کرد
+من باید گازش بگیرم و مطمعن بشم ازش عسل بیرون نمیزنه.
با اخم کوچیکی سمتشون رفت و بالا سر جیمین پایین کاناپه نشست
–من گرفتم ازش عسل نمیزنه بیرون...جای دندوناتو رو پوستش ببینم میکشمت.
تهیونگ هنوز با لبخند داشت به جیمین نگاه میکرد
+لازمه بازم روزای اول رو یادت بیارم.
توی موقعیت بدی بود رمق بحث کردن و یاد آوری روز های گذشته رو نداشت باید قبل از اینکه سونمین برسه یه جوری با خودش کنار میومد تا کار اشتباهی نکنه و بتونه درست تصمیم بگیره
–تهیونگ من دوسش دارم.
تهیونگ حواسش پرت صورت جیمین بود و جواب میداد
+منم دوسش دارم.
کلافه سرشو تکون داد و پوفی کرد
–نه به عنوان یه بچه اون بچه نیست ، فرق میکنه.
+برای منم اون فرق میکنه.
یقه ی تهیونگ رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه و همونطور که سعی میکرد از درموندگی داد نزنه تهیونگ رو تکون داد
–من عاشقشم تهیونگ میفهمی...میخوامش.
تهیونگ تند تند دستشو جلوی دهنش گذاشت تا ساکتش کنه و صداش جیمین رو بیدار نکنه دسشتو محکم از رو یقه اش پس زد
+هیسسسس ساکت احمق...نمی...
صدای در مثل سوت پایان بود که نشون میداد وقتش برای حل کردن مشکلات درونیش تموم شده و باید باهاشون رو به رو بشه تهیونگ بهش اشاره کرد تا بره در رو باز کنه و خودش مشغول جمع کردن وسایل اضافه شد اما اون با لجبازی سرجاش نشست و پاهاشو دراز کرد و دستاشو روی سینه اش قفل کرد اول باید تکلیف خودش رو مشخص میکرد منتظر بود تهیونگ یه چیزی بهش بگه که دلش گرم بشه و کمتر نگران بشه اما چیزی که نصیبش شد لگد محکمی بود که به پشتش خورد و قیافه عصبیه تهیونگ که با چشماش داشت اونو به باد فحش میگرفت
YOU ARE READING
من از بچه ها خوشم نمیاد
Short Storyچیزای کوچولو و کیوت همیشه دوست داشتنی ان ، نمیتونن دردسر ساز باشن... اما این زندگیه جئون جونگکوکه؛ حتی یه موجود کوچولوی نیم وجبی هم میتونست براش تبدیل به یه مصیبت بشه یا نعمت!!! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ...