به خودم تو ایینه نگاه کردم. بالاخره تونستم برم به یه مدرسه که قدرمو توش بدونن.دیگه مجبور نیستم با بچه های قلدر کلاس دستو پنجه نرم کنم.الان تقریبا ۷سالکی میشد که مامان ترکم کردهو بابام تو این مدت اصلا هوامو نداشته. فقط بعضی از شبا زخمی میاد خونه بهم یکم پول میده و یه شب مهمونیه و باز هم تنهام میزاره.دلم واسش تنگ شده ولی هیچ خبری ازش ندارم.تموم پولایی که بهم داده بود رو نگهداشتم و میخوام امسال که آخرین سال مدرسمه تو یه مدرسه درستو حسابی درس بخونم که بتونم یه دانشگاه خوب قبول بشم. هیچ دوستی نداشتم حس میکردم تنها ترین فرد عالمم ولی از اینکه قرار بود به خوابگاه مدرسه برم خوشحال بودم. میتونستم آخر هفته ها با هم اتاقی تا صبح فیلم ببینیم یا بازی کنیم.با ذوق به خودم تو ایینه نگاه کردم ولی با دیدن قد کوتاهو لاغری بیش از حدم بعید میدونستم که کسی باهام دوست بشه.از ناراحتی اهی کشیدم. ولی نه یونگی تو که میدونی همیشه یه امیدی هست پس بهش فکر نکن.افرین پسر...
چمدونی که جمع کرده بودم رو برداشتمو برای اخرین بار برگشتم و به خونه نگاهی انداختم. هی هی یونگی نمیخوای بری که دیگه نیای. کاغذی رو که برای بابا آماده کرده بودمو پشت در زدم:
یونگی: سلام بابایی.من بالاخره تونستم با کمکت یه مدرسه خوب برمو برای گرفتن یه رفته عالی تو کنکور بیشتر تلاش کنم دلم واست تنگ میشه پس حتما بهم زنگ بزن.
پسرت یونگی....
شمارمو برای هزارمین بار نوشتم ولی یعنی ممکنه هنوزم نداشته باشه؟
به یادداشتم نگاهی کردم.اميدوارم هر جا که هست حالش خوب باشه.بالاخره دل کردمو به سمت مدرسه راه افتادم. نزدیک مدرسه که رسیدم افراد زیادی در حالی که در کنار مادر یا پدرشون بودن به سمت مدرسه میرفتن.مادرو پدرهایی که معلوم بود همشون پولدارن. احساس کمبود کردم ولی من قوی تر از این حرفا بودم.مشتی تو صورت افکار منفیم زدمو وارد مدرسه شدم. اینجا خیلی خوشگل بود.حیاطش ده برابر خونمون بود. به سمت سالن همایش رفتمو وارد شدم بالاخره یه صندلی پیدا کردمو نشستم. از استرس کف دستام عرق سردی، جمع شده بود. ناخونام رو به کبودی بود.نفس عمیقی کشیدمو به پایین لباسم چنگ زدم.همه همراه مامان باباشون بودن و فقط انگار من بودم که تنها اومدم.با ورود چند نفری کل سالن تو سکوت فرو رفت.به زور رو پنجه پام وایسادم تا ببینم چه خبره....
پسری که بهش میخورد تقریبا همسنم باشه پشت پدرش حرکت میکرد. تو همین لحظه شخص دیگه ای هم وارد شد تتو های روی دستش خود نمایی میکرد و پدرش هم با غرور تکبر زیاد جلوش حرکت میکردو ردیف اول نشستن.تازه متوجه بادیگارداشون شده بودم. مگه اینا کین؟
با برخورد کسی بهم و گیر کردن پام به پایه صندلی خوردم زمین.
سرمو اوردم بالا با دیدم چهار تا پسر که بالا سرم وایسادنو بهم نگاه میکنن شوکه شدم.
جین:شما ها اینجا چیکار میکنین؟
جیمین:خودت اینجا چیکار میکنی؟
دو تا دوتا باهم بحث میکردن با صدای فریاد هم زمان دوپسر همشون ساکت شدن.مردم اطرافمون سریع ازشون دور شدن.قدرت تکون خوردن نداشتم خودمو رو زمین عقب کشیدم.همون دو پسری که با ورودشون ترسم بیشتر شده بود جلوی دو پسری که انگار زیر دستاشون بودن وایسادن.
ته:بهتر به نوچه هات بگی کم تر سرو صدا کنن جئون جانگکوک...
پسری که دستش تتو داشت...پس اسمش جانگکوکه.
کوک:این منم که باید اینو بگم البته نوچه هات واسه افرادم مثل عروسکن اگه اراده کنم میتونن کاملا سنتی جلوت بفاک برن...
اینا چی بود داشتن میگفتن.
جئون:بسه جانگکوک برو بشین سر جات...
پدر تهیونگ در حالی که دست پسرشو گرفته بود رو به پدر کوک گفت.
کیم:اصلا پسرتو خوب تربیت نکردی جئون..
تهیونگ از عصبانیت قرمز شده بودو نفس نفس میزد.
جئون:تو پسرتو لوس بار آوردی...
جانگکوک پوزخندی به عصبانیت تهیونگ زد.جینو نامجون کنار کوک نشستن.جیمینو هوسوکم کنار تهیونگ.هنوزم شوکه بود .الان چی شد؟با صدای کسی به خودم اومد.
مینهو:حالت خوبه؟ خیلی شانس اوردی.
به کمکش بلند شدم که درد وحشتناکی تو مچ پام پیچید. آخی گفتم که با نگرانی بیشتری نگام کرد.
مینهو:باید بریم درمانگاه.
سریع گفتم:
یونگی: نه نه چیزی نیست. خوب میشه.
به کمکش رو صندلی نشستم.
مینهو: چرا نری درمانگاه وقتی خدماتش رایگانه.
وقتی اینو شنیدن دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم ولی به یه لبخند کوچیک اکتفا کردم.
یونگی:ممنون اگه خوب نشد میرم.
مینهو کنارم نشست.
مینهو:تازه اومدی این مدرسه؟
اره کوتاهی گفتمو خاک روی لباسمو تکوندم.
مینهو:خوب...اسم من مینهوعه. سال اخر رشته موسیقیم.
با خوشحالی نگاش کردم.
یونگی:منم همینطور...
دستشو رو قلبش گذاشت.
مینهو:یااااا...چقدر کیوتیی...
تاحالا کسی اینجوری راجبش نگفته بود.حجم زیادی از گرمارو رو گونه هام حس کردم.
مینهو:یااا...اگه نمیخوای همین الان بخورم اینقدر کیوت بازی در نیار.
دستمو رو صورتم گذاشتم. این چی داشت میگفت....
مینهو بلند تر خندیدو دستامو از جلو صورتم کنار زد.
قدش ازم بلند تر بود و همین طور از من درشت هیکل تر بود. قیافه جذابیت داشت بایه لبخند دل دخترارو میتونست ذوب کنه.
مینهو:اینقدر خجالتی نباش بیبی کوچولو.
چیی؟بیبی؟ من بیبی نیستمم...
یونگی:من بیبی نیستم.شاید نسبت به بچه های همسن خودم خیلی کوچولو باشم ولی بیبی نیستم.
مینهو:دقیقا همین بیبیت میکنه.
با اخم رومو ازش گرفتم.
سنگینی دستشو رو رون پام حس کردم کمی تو جام تکون خوردم.
مینهو:اوناهم هم کلاسیمونن.
یونگی:کیا؟
نگاهشو دنبال کردم. همون پسرارو میگفت.
YOU ARE READING
قدرت_عشق
Randomیونگی کاش هیچ وقت پیشش واینمیستادم.....کاش دلم برات نمیسوخت...کاش نمیذاشتم زنده بمونی.... *کاش میتونستم مهربون نباشم* داستان زندگی قرار خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی پس اگه تحمل نداری اصلا سمت این استوری نیا. #vkookgi #teagikook #teakookgi...