با بغضی که رو به انفجار بود کلمات رو به زبون اوردمو در آخر سرمو انداختم پایین. با گرفته شدن دستم توسط بابا بهش نگاه کردم.
بابا:برام تعریف کن.همشو. بدون حذف کوچیک ترین چیز.
همه چیزو براش گفتم تا گفتم کلمه تجاوز اشکم چکیدو تو بغل بابا فرو رفتم.
بابا: متاسفم....نباید تنهات میزاشتم...متاسفم پسرم...
گریه بابا برام سخت تر از دردی بود که تو اون تجاوز تحمل کرده بودم.
با صدای شخصی رنگ از روی بابا رفت.
یانگهو: هی مین....اونجایی؟
بابا وحشت زده دستامو گرفت
بابا:یونگبرو تو اتاقت تحت هیچ شرایطی بیرون نیا. حتی اگه واسه من اتفاقی افتاد.
یونگی:و..ولی بابا....
بابا:همین که گفتم،برو.
وارد اتاقم شدمو خودمو زیر تخت جا کردم. خوشحالم که به بیرون دید داشتم. بابا به زور از جاش بلند شدو درو باز کرد.
یانگهو:کجاست
بابا:کی؟
یانگهو:فکر کنم قرار بود ۱۰ سالگی بديش بهم.
بابا: یانگهو اون مال خیلی وقت پیشه. اون زمان که میا(مادر یونگی) گفت نمیخوادش. الان اون تنها یادگار میاست نمیتونم بدمش بهت.
یانگهو:مین بهت گفتم بدش من. اون میا احمق سر اون پسربچه ازم کلی پول گرفته.فکر نکنم بتونی تموم پولمو بهم پس بدی.من اون پسر بچه رو میخوام....پیداش کنین همین جا هاست.
با ورود بیشتر از ده نفر به خونه چشمامو بستم.یعنی مامان هیچ وقت منو نخواسته؟ی..یعنی اصلا....سرگیجه داشتم. دستمو رو سرم گذاشتم.
یانگهو: ببین مین من میخوام اون بچه یه زندگی اشرافی داشته باشه.نه این که اینجا تو این گندو کثافت زندگی کنه.
با گرفته شدن نور چراغ قوه تو صورتم چشمامو بستم.
؟:پیداش کردم.
دستمو گرفتو از زیر تخت کشیدم بیرون.
یونگی:دستتو بکش...
بابا: یانگهو به اندازه کافی اذیتش کردن تو بهش اسیب نزن.
به مردی که با بابا حرف میزد نگاه کردم. خیره نگام میکرد دستشو رو گونم کشید.
یانگهو:باشه حواسم هست.
دستمو گرفت.
یونگی: بابا اینجا چه خبره؟
یانگهو:هی یونگ اون بابات نیست.
دستمو از دستش کشیدم.
یونگی:فقط مامان بابام حق دارن یونگ صدام کنن.
دست بابارو گرفتم.
بابا:یونگی....نگام کن.
به بابا نگاه کردم.
بابا:تو یه اشتباه بودی یونگی.تو اصلا قرار نبود باشی.میخوام جایی زندگی کنی که با ارامش باشی.نه اینکه همیشه تنهایی رو تحمل کنی همیشه شکست بخوریو بشکنی. دلم میخواد یه آدم قوی بشی که اگه در آینده اشتباهی کردی بتونی از اشتباهت خوب مراقبت کنی.
یونگی:ی...یعنی توهم مثل مامان....
بابا:ما جفتمون پشیمونیم.
بغض داشت خفم میکرد. با حس سرگیجه و حالت تهوع شدیدی که داشتم دستمو رو سرم گذاشتم. سعی کردم تعادلم حفظ کنم ولی با سیاهی رفتن چشمام دیگه هیچی نفهمیدم.
با حس عطر جدید چشمامو باز کردمو با چشمای باز یانگهو مواجه شدم.سریع از جام بلند شدم.من تو خونش چیکار میکردم. با فهمیدن اینکه هیچی لباس تنم نیست شوکه پتورو دورم کشیدم.
یونگی:ل..لباسام کجاست؟...
یانگهو: بخواب بیبی بوی بد جور اسیب دیدی. دوباره باید از این استفاده کنی.بخواب.بدو.
پمادی رو جلوم تکون داد.
یانگهو:حتما خیلی دردناک بوده.
سرمو تکون دادم.
یانگهو:ببین از این به بعد من باباتم اصلا نیاز نیست بترسی یا حتی لحظه ای احساس کمبود کنی. واست دوتا بادیگار هم جور کردم که اون دوتا عوضی نزدیکت نشن.
دستمو گرفتو کشید سمت خودش. اومدم نزدیکش.
یانگهو: میدونی چند ساله منتظرت بودم.ولی مامان بابات فقط زجر کشیدنتو میخوان.
یونگی:چرا اینکارو میکنی؟
یانگهو:چون من بچه ندارم. میخوام بشی وارثم میخوام جوری که باید تربیتت کنم. یه پسر قوی.
کاملا جدی حرف میزد نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه.
یانگهو:حالا هم بخواب.باید این پماد برات بزنم.
خوابوندم رو رون پام قرار گرفت.
یانگهو:دکتر گفت خیلی حساس شدی. نباید دیگه باتم باشی. فهمیدی؟
سرتکون دادم. با قرار گرفتن انگشتش رو سوراخش درد وحشتناک بهم وارد شد.پتورو تو مشتم گرفتم.
یانگهو:درد داره؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم.یانگهو:این دردا نباید برات چیزی باشه دیگه.
از رو پام بلند شد.
یانگهو:حالا هم پاشو لباساتو بپوش. میخوایم بریم خرید.
یه هودی مشکلی و یه جین جذب روی تخت گذاشت.
یانگهو: بدو بیرون منتظرتم.
لباسارو پوشیدمو به خودم تو ایینه نگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود رنگممپریده تر از قبل بود.
ادکلن روی میز نظرمو به خودش جلب کرد.کمی بوش کردمو روشو خوندم .پاکو راباناینویکتوس. کمی ازش زدم. عاشق عطر ماندارین توش بودم.رفتم بیرون که با یانگهو مواجهشدم. نگاهی به سر تا پام انداخت. سری به نشونه تایید تکون دادو کلاه نقاب داری رورو سرم گذاشتو کلاه هودی رو رو سرم انداخت.
یانگهو:حالا بهتر شد.
یونگی: مگه میخوام استتار کنم؟
یانگهو:نه ولی اینجوری قوی تر به نظر میای بیبی بوی.
دستمو گرفت.
یانگهو:دیر شده باید بریم.
با رسیدن به پله های وسط خونش تازه متوجه اون کاخ شدم. خیلی بزرگ تر از اون چیزیبود که فکرشو میکردم.
یانگهو:بعد از مرگم این خونه مال توعه.
YOU ARE READING
قدرت_عشق
Randomیونگی کاش هیچ وقت پیشش واینمیستادم.....کاش دلم برات نمیسوخت...کاش نمیذاشتم زنده بمونی.... *کاش میتونستم مهربون نباشم* داستان زندگی قرار خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی پس اگه تحمل نداری اصلا سمت این استوری نیا. #vkookgi #teagikook #teakookgi...