یونگی
با درد وحشتناکی که تو سینم پیچید چشمامو باز کردم. گیج به اطرافم نگاه کردم. اینجا چه خبره؟ دردی تو سرم پیچید که با درد چشمامو بستم.
ته:اگه بلایی سرش بیاد خودم میکشمت......
یانگهو: تو خبرشون کردی...
کوک:حرفای دیشبتو یادت رفته....باشه...پس کارشو تموم کنین پسرا...
اپا: تو یه اشتباه بودی یونگیا....ما جفتمون پشیمونیم.
مینهو: چرا یهو اینقدر عوض شدی؟......
همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام رد میشد. تمام دردام تمام تحقیر شدنام. چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم که قطره اشکی بدون اجازه از گوشه چشمم سر خوردو پایین افتاد. با شنیدن صدای کسی به زور چشمامو باز کردم.
؟؟:هی یونگیا....چه بلایی سرت اوردن......
شخص رو به روم... تازه الان داشتم میشناختمش.... چطور ممکنه...
[فلش بک]
چند ماه قبل
برای ثبت نام به دانشگاه اومده بودیم. با قدم های محکم و استوار حیاط دانشگاه رو طی میکردم. دیگه الان یه آدم عادی نبود. من یه آرتیست بودم و باید شانو شخصیتمو حفظ میکردم. درسته طرفدارام خیلی یهویی زیاد شدن و فکر کنم همش زیر سر یونگهو عه. نظر شما چیه؟
با شنیدن صدا افتادن چیزی به مستخدم دانشگاه که طی از دستش افتاده بود نگاه کردم. سریعا طی رو برداشتو دوباره مشغول بکار شد. یونگهو کمی به جلو هولم دادو وارد اتاق مدیر شدیم.
[پایان فلش بک]
با تعجب نگاش میکردم. این آپا بود؟
اپا:منو میشناسی یونگیا؟
غم تو نگاهش موج میزد. سریعا صاف نشستم.
یونگی: آپا.....
به محض اینکه دستاشو باز کرد محکم بغلش کردم.
اپا: یونگیاا... من چیکار کردم باهات.... متاسفم....خواهش میکنم منو ببخش یونگیااا...
محکم تر به خودم فشوردمش. صدای گریش.... دقیقا مثل اون دفعه داشت نابودم میکرد. دستمو به ارومی پشتی کشیدم.
یونگی: آپا من حالم خوبه.
ازم جدا شدو دوتا دستشو رو گونه هام گذاشت.
اپا: ببین یونگیا. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زندگی عادیتو بهت برگردونم.
یونگی: منظورت چیه اپا؟
آپا کارتی رو از رو میز کنار تخت برداشتو سمتم گرفت. کارت دعوت مراسم ختم بود؟ بازش کردمو با دیدن عکس خودم شوکه به آپا نگاه کردم.
یونگی:ا..این یعنی چی آپا؟
شناسناممو سمتم گرفت. گیج نگاهش کردمو از دستش گرفتمش.
یونگی: مین یونگی..پس یعنی الان هیچ کس منو نمیشناسه؟
اپا: تقریبا. ولی باید مواظب باشی تا ابا از آسیاب بیفته.
سری تکون دادن. اینجوری میتونستم تهیونگو کوک روهم تست کنم. نگاهی به تاریخ مراسم کردم. فردا بود. پس میتونستم برم.
اپا: به چی فکر میکنی یونگیا...
یونگی: فردا روز سرنوشت سازیه اپا....
خواستم از سر جام بلند شم که مانعم شد.
اپا: بشین الان شامو میارم باهم بخوریم ولی یه شرط داره.....
معدم با شنیدن اسم غذا ضعف عجیبی رفت که دستمو روش گذاشتم.
اپا: باید همه چیزو برام تعریف کنی.
یونگی: چشم اپا. میشه منم بیام کمک زود تر شام رو بخوریم؟
آپا: نه خیر یونگیا. اگه میخوای فردا بری بیرون الان باید خوب استراحت کنی.
سری تکون دادمو با پشت تخت تکیه دادم. دکمه های لباسمو باز کردم. پانسمان کاملا سطح سینم رو پوشونده بود. با ورود آپا سریعا دکمه های لباسمو بستم. آپا نگران تر از قبل کنار تختم رو زمین نشست.
اپا: درد داری؟
سرمو به معنی نه تکون دادم.
اپا: عمل سختی داشتی. دکتر دیگه داشت ازت ناامید میشد. همین باعث شد که اگه زنده بمونی دیگه نزارم اسم پارک اول اسمت باشه .(حالا فامیل اینجا اخره بیخیال منظورمو گرفتین دیگه فکر کنم)
لبخندی بهش شدم.
یونگی: ولی بعد از اینکه فراموشی گرفتم دیگه بهم کاری نداشت. حتی اینقدر حس رقابتی با پسر کیمو جئون زیاد شد که...
با به یاد آوردن کارایی که با تهیونگ قرار بود بکنمو بعد هم حسودی کردنم بهشون بیخیال کامل کردن حرفم شدم.
یونگی: ولی میتونم بفهمم چقدر حرفاشون راست بوده. چقدر عاشقم بودن.
با گفتن کلمه عشق با چشمایی در اومده از حدقه نگام کرد.
اپا: عاشقت بودن؟
سری تکون دادم. آپا قاشق رو سمتم گرفت.
آپا: هميشه خودت برای خودت انتخاب کردی همون یه بار که بجات انتخاب کردم برای هفت پشتم بسه. تو آدم عاقلی هستی یونگیا. پس حسابی فکر کن بعد تصمیم بگیر.
کمی خم شدمو غذای داخل قاشق رو خوردم. مزش فوقالعاده بود. خیلی بهتر از غذاهایی بود که خونه پارک میخوردم.
یونگی: چشم آپا. غذا هم محشره.
خنده پاستیلیی بهم تحویل دادم که باعث خندش شد.
اپا: کیوتااا..
دوباره قاشقو سمتم گرفت....
بالاخره با کلی شوخی و خنده شام رو خوردیم. میتونم بگم بهترین شب زندگیم بود. رو تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره شدم. بی صبرانه منتظر بودم ببینم فردا تو مراسم خاکسپاری چه اتفاقاتی میفته. ببینم تهیونگ و کوک چیکار میکنن. ببینم حرفات چقدر راست بود یونگهو.
با هزار فکرو خیال بالاخره خوابم برد. با صدای گرمو مهربون اپا بیدار شدم. کشی به بدنم دادم که سوزشی تو قفسه سینم پیچید. ناله ای کردم که آپا دستشو رو شونم گذاشتو دستامو پایین کنار بدم پین کرد.
اپا: مواظب باش یونگیااا.. هنوز بخیه هاتو نکشیدیم.
دستشو گرفتمو بوسه ای روش زدم.
یونگی: چشم.
به کمک اپا لباسامو عوض کردمو برای خوردن صبحونه از اتاق خارج شدم. بازم سنگ تموم گذاشته بود. پشت پیز نشستمو اروم مشعول خوردن شدم. مغزم حسابی درگیر اتفاقاتی بود که قرار بیفته و یا از دور شاهدشون باشم. بعد از تموم کردن صبحونه به آپا کمک کردم تا میز رو جمع کنیم.
اپا: بسه یونگیا. ده دقیقه دیگه مراسم شروع میشه باید بری.
یونگی: باشه آپا.
اپا سر تکون داد.
اپا: مواظب خودت باشی یونگیا....
سر تکون دادمو ماسک مشکی رنگمو زدم. از خونه زدم بیرون. به محض خروج کلاه نقابدارمو زدمو کلاه هودیمو روش پوشیدم. به توصیه های اپا کاملا باید عمل میکردم. به ارومی به سمت قبرستون قدم برمیداشم . از اونجایی که خونه اپا نزدیک قبرستون بود به زودی بهش رسیدمو به دنبال محل دقیقی گشتم. با دیدن جمعیتی که برای خاکسپاری اومده بودن ابروهام بالا پرید. نگاهی به ساعت کردم دیر کردم یعنی دیر کرده بودم؟
از بین جمعیت رد شدمو خودمو به جلو رسوندم. کوک و تهیونگ تو بغل هم در حال گریه بودن.یونگهو هم کنار قبر نشسته بودو بی صدا گریه میکرد.کم کم عقب نشینی کردم تا از جمعیت جدا بشم. به درختی تکیه دادمو بهشون نگاه میکردم. اشکاشو واقعی بود یا نه؟ واقعا ناراحت بودن؟ حتما یکیشون خوشحاله چون دیگه من نیستم که بخوام اذیتشون کنم. دلم بغلشونو میخواست ولی اونا مال هم بودو من تو زندگیشون سر سوزن هم ارزشو اعتبار نداشتم. لبخند تلخی رو لبم نشستو به اشکام اجازه ریختن دادم. عینک افتابیمو رو صورتم فیکس کردم. سریعا اشکامو پاک کردمو نگاهمو ازشون گرفتم. با سنگی که جلو پام بود بازی میکردم نمیدونم چقدر گذشت که سرمو اوردم بالا و متوجه شدم که خیلی وقته همه رفتنو فقط تهیونگ و کوک و یونگهو موندن.
یونگهو بلند شدو ضربه ای که شونه کوک زدو به سمت در خروجی قبرستون رفت.
گریه تهیونگو کوک با کم شدن جمعیت شدت گرفت. کوک جلو قر زو زانوهاش فرد امدو با گریه نالید:
کوک: متاسفم یونگیااا.. من خیلی خودخواهانه رفتار کردم. متاسفم...
تهیونگ دستشو پشتش میکشید.
ته: اروم باش جانگکوکا... تقصیر تو نیست....
دیگه منتظر دیدنو شنیدن چیزی نموندمو به سمت در خروجی پا تند کردم. نه یونگیا... هیچ کدومش واقعی نیست... تو نباید به همین راحتی خامشون بشی.... اونا بهت تجاوز کردن.. جفتشون دروغگون...
با تموم توانم سنگ جلو پامو شوت کردمو با قدم های محکم به راهم ادامه میدادم. من میخواستمشون ولی غرورم اجازه اعتراف بهشونو نمیداد.....
YOU ARE READING
قدرت_عشق
Randomیونگی کاش هیچ وقت پیشش واینمیستادم.....کاش دلم برات نمیسوخت...کاش نمیذاشتم زنده بمونی.... *کاش میتونستم مهربون نباشم* داستان زندگی قرار خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی پس اگه تحمل نداری اصلا سمت این استوری نیا. #vkookgi #teagikook #teakookgi...