(چند روز بعد)
تهیونگ
با صدای دادو گریه جانگکوک وحشت زده از خواب پریدم. شوکه بهش نگاه کردم. داشت با تلفنش حرف میزد
کوک: چی از جونش میخوای؟ هر چی بخوای بهت میدم فقط دست از سرش بردار.
سریعا از جام پا شدمو جلوش قرار گرفتم.
ته: کیه؟
بی توجه بهم دوباره ادامه داد:
کوک: با توام. میگم چی از جونش میخوای؟
صدای داد پر درد یونگیو از پشت گوشی میشنیدم. دستو پام در جا یخ زد وحشت زده لبه تخت نشستم.
کوک: اذیتش نکن.. فقط اون آدرس کوفتیتو بده. هر چی بخوای بهت میدم.
با گرفتن آدرس سریعا گوشیو قطع کردو همون طور که اشکاشو پاک میکرد به سمت کمد لباسا رفت. منم سریعا بلند شدمو پا به پاش لباسامو عوض کردم.
ته: جانگکوکا بگو چی شده..
کوک: اون عوضی داره یونگیو اذیت میکنهو ما الان خبردار شدیم.
ته: کی.
کوک: اون جونگ.
با شنیدن اسمش شوکه به کوک نگاه کردم.
ته: تموم مدت پیش اون بوده؟
کوک: فقط خدا میدونه.
چطور ممکنه؟ چطور تونستی تحمل کنی یونگیکم. به محض حاضر شدنمون از خونه خارج شدیم. آدرس رو برای کوک میخوندمو اونم با سرعت هر چه تمام رانندگی میکرد. با رسیدن به آدرس پسری که بهش میخورد هم سنو سال خودمون باشه به سمتمون اومد. کوک پیاده شدو بالافاصه یقشو تو مشتی گرفتو با داد گفت:
کوک: کجاست...
مینجون: م..منم نمیدونم....حتما داخله...
کوک مینجونو به کنار هل دادو به سمت در عمارت اون جونگ دوید. به مینجون کمک کردم بلند شه.
ته: چند وقته پیششه.....
مینجون: از دیروز. خیلی سعی کردم واسش یه کاری انجام بدم ولی نتونستم. یونگی فقط تونسته نصف پولو آماده کنه.
ته: باید بیاریمش بیرون. اون جونگ آدم وحشییه حتما تا الان کلی به یونگی اسیب زده.
باهم به سمت کوک دویدیمو بالافاصه بعد از باز شدن در به داخل هجوم بردیم.
یونگی
با درد چشمامو رو هم فشار میدادم. باورم نمیشد منیجونو مجبور کرد تهیونگو کوکو بفرسته اینجا. با برخورد دوباره شلاق باریکش به کمرم داد بلندی زدم.
اون جونگ: نمیخوای بگی چجوری برام جبرانش میکنی گربه کوچولو؟
یونگی: چرا فکر کردی میگم؟
با برخورد دوباره اون شلاق فاکی به بدنم اشکم دراومد.
اون جونگ: اوکی. یه جور دیگه شروع میکنیم.
با قرار گرفتن دستش رو دکمه شلوارم سعی کردم دستامو از دستبند چرمی خلاص کنم.
یونگی: دستتو بکشش...
با حس گرمای دستش رو دیکم نفسمو حبس کردم. دلم میخواست داد بزنم ولی کاری که تونستم بکنم تنظیم کردن نفسام برای فرار از حس هورونیم بود.
سرعت هندجابشو بیشتر کرد. سرمو به عقب پرتاب کردمو چشمامو رو هم فشار دادم. هورونی نشو یونگیا. لطفا. به تهیونگو کوک فکر نکن. نزار یه روانپریش هورونیت کنه.
با حس انگشتش رو ورودیم فشار دستای مشت شدمو بیشتر کردم.
یونگی: تمومش کن.
اون جونگ: این حالتتو بیشتر دوست دارم گربه هورونی من.
ورود انگشتش به داخل باعث منقبض شدن کل بدنم شد.
اون جونگ: اوو خوب شد دیکمو توت فرو نکرده بودم... خودتو شل تر کن کوچولو.
حرکت انگشتش داخلم داشت دیوونه ترم میکرد. تهیونگ... جانگکوکی... کجایین...
ناله ریزی بی اجازه از دهنم خارج شد. لبمو به دندون گرفتم. نه یونگیا.
اون جونگ: سعی نکن ناله هاتو خفه کنی.
حرکت دستشو اون انگشت فاکیش تو حفرم حسابی هورونیم کرده بود. سستی پاهامو به وضوح حس میکردم.
اون جونگ: مقاومت بسه یونگیاا... بدنت بر خلافت داره عمل میکنه.
حس سردی چیزی رو ورود
یم باعث شد سریعا چشمامو باز کنم.
یونگی: نه اون نه لطفا....
با حس لرز ویبراتور داخلم پریکام از سر دیکم سرازیر شد. دیگه نتونستم مانع ناله هام بشم.
اون جونگ: آفرین حالا شدی یه بیبی بوی هورونی.
ازم فاصله گرفتو کمی عقب تر به منظوره ای که ساخته بود نگاه میکرد. با برخورد ویبراتور به پروستاتم لرزش بدنم بیشتر شد. ناله بلندی کردمو سعی کردم ویبراتورو به سمت دیگه ای ببرم ولی بیشتر رو اون نقطه نگهش داشتم. قطرات عرق روی بدنم به وضوع دیده میشد. لرزش ویبراتور هر لحظه منو به اوج نزدیک تر میکرد. با زیاد تر شدن درجه ویبراتور با یه ناله بلند کاممو رو زمین ریختم. پاهام دیگه توان تحمل وزنمو نداشتو از دستام آویزون شدم.
اون جونگ به سمتم اومدو موهامو تو مشتش گرفت.
اون جونگ: هنوزم نظرت عوض نشده؟
یونگی: نه.
به وحشیانه ترین حالت ممکن دستامو باز کردو رو زمین پرتم کرد. روم قرار گرفتو بی هوا دو انگشتش رو واردم کرد. داد بلندی کشیدم. بلافاصله بعد از درآوردن ویبراتور داغی دیکشو پشتم حس کردم.
یونگی: اون جونگ لطفا...
با ورود دیکش نفسمو حبس کردم. دستامو مشت کردم.
اون جونگ: آه.. یونگیااا خیلی تنگی...
صدای داد جانگکوک باعث شد تمام دردمو فراموش کنم.
یونگی: جانگکوک؟
اون جونگ: چی؟
شخصی بدون در زدن وارد اتاق شد.
؟: دیگه نمیتونیم نگهشون داریم. پول رو هم اوردن.
با بیرون کشیده شدن دیکش ازم نفس راحتی کشیدم. خوشحالم که قبل از شروع کارش بهش اطلاع دادن. سوراخش میسوخت ولی نه زیاد پس سریعا از جام پاشدمو لباسامو مرتب کردم.
اون جونگ: حیف شد یونگیا. نتونستم کامل طعم دیکمو بهت بچشونم.
مشتی تو صورتش زدمو به سمت در دویدم. نگاهم بین افراد اون جونگ میچرخید. با دیدن مینجون سریعا به سمتش رفتمو بغلش کردم.
مینجون: هیی یونگیاا.. خوبی اذیتت که نکرد.
یونگی: من خوبم ولی اگه چند دقیقه بیشتر تاخیر میکردی اون وقت دیگه معلوم نبود خوب باشم.
از بغلش خارج شدم که صدای آشنایی باعث بالا رفتن ضربان قلبم شد.
ته: یونگیا.
کوک: چرا یونگیا.
برگشتم سمتشون. اروم باش یونگی. نباید بهشون ریکشن نشون بدی. به حلقه مشترک تو دستشون نگاه کردم. اونا الان باهم نامزدن. تو حق نداری بهشون نزدیک شی. همین طور که قوانینشو با خودش تکرار میکرد با فرو رفتن تو بغلشون خشکش زد.
ته: دیگه نمیزارم حتی یه ثانیه از جلو چشمام تکون بخوری.
کوک: میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
لبخندی رو لبم شکل گرفت. چقدر منتظر این لحظه بودم؟ متقابلا بغلشون کردم.
یونگی: نمیدونستم چجوری باید باهاتون صحبت میکردم.
مینجون با لبخند یه اوکی بهم نشون دادو با خوشحالی بالا پایین می پرید. اخمی بهش کردمو حس ارامشو از بغل تهیونگو کوک دریافت کردم. با آسودگی نفسمو بیرون دادم. خوشحالم که هنوزم تو زندگیشون جا دارم.......
YOU ARE READING
قدرت_عشق
Randomیونگی کاش هیچ وقت پیشش واینمیستادم.....کاش دلم برات نمیسوخت...کاش نمیذاشتم زنده بمونی.... *کاش میتونستم مهربون نباشم* داستان زندگی قرار خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی پس اگه تحمل نداری اصلا سمت این استوری نیا. #vkookgi #teagikook #teakookgi...