با بغض نگاش کردم.
یونگی: غلط کردم....ببخشید...
یانگهو پوزخندی زد.
یانگهو:این به چه دردم میخوره.
اومد سمتمو دستاشو دور گردنم محکم تر کرد.محکم کوبیدم به زمین.
یونگی:ل..لط..لطفا....قسم...میخورم..تکرارش... نکنم....قسم...
جئون:هی پارک اگه چیزیش بشه قرار دادو بهم میزنیم.
دستاش دور گردنم شول شدو به سمت در رفت.
یانگهو:به اون پسرا بگین حق نزدیک شدن به یونگیو ندارن.فهمیدین؟
برگشت سمتم. درو باز کردو خارج شد. با صدای قفل خودمو به سمت در کشیدم.
یونگی:ن..نه...ل..لطفا...
صدام در نمیامد. با بیچارگی تو خوردم جمع شدمو از ته دل بخاطر خودم گریه کردم.
تهیونگ
حتما یه بلایی سرش اورده. من مطمئنم.
کوک:باید بزاری بریم پیشش. اصلا از کجا معلوم زنده باشه.
دوباره در اتاق در زد.
کوک:یونگی...اگه خوبی یه چیزی بگو..هیی...یونگیی..
ته:فقط ببینیم حالش خوبه یا نه.وارد اتاقش نمیشیم.
در اتاقو باز کرد.با یونگیی که کف پارکت خوابیده بود مواجه شدیم.
ته:یونگی؟
خونی که از کنار لبش در حال چکیدن بود نظرمو جلب کرد. یعنی اینقدر زدتش . جرات نزدیک شدنو چک نبضشو نداشتم.اگه چیزیش میشد چی؟ چرا گذاشتم یانگهو ببرتش. کاش حرف کوک گوش داده بودم.
با بسته شدن در به خودم اومدم.
یانگهو:خوب دیدینش حالا بفرمایید برین بشینین.
تمام فکرم پیش یونگی بود. اصلا نتونستم به حرفاشون دقت کنم.
کوک:همش تقصیر توعه. تو باعث این حال یونگیی.
نگاهمو ازش گرفتمو به خدمتکار هایی که شام رو سرو میکردن دادم.
ته:برای یونگی میبرید؟
خدمتکار نگاهشو به یانگهو داد.
یانگهو:من آخر شب با یونگی شام میخورم.
نگاهمو به غذام دادم.اصلا اشتها نداشتم. کوک هم مثل من با غذاش بازی میکرد و انگار هیچ کدوممون قصد دست کشیدن از این کار رو نداشتیم.
یانگهو:چرا نمیخورین؟
جفتمون نگاهمونو بهش دادیم. کوک یدون حرف بلند شدو به سمت در خروجی رفت.
ته:واقعا ازتون انتظار نداشتم جواب اعتمادمو با داغون کردن یونگی بهم پس بدین.
از پشت میز بلند شدمو از اون خونه لعنتی زدم بیرون. کوک به ماشینش تکیه داده بودو سرش تو گوشیش بود.
کوک:تو چرا اومدی.
ته:نمیخواستم ببینمش.
کوک:حالا که گند زدی جناب کیم. دیگه یونگی نگاتم نمیکنه.
مگه میتونست نگاه نکنه از اخر که مال خودم میکردمش.
ته:میکنه تو نگران نباش.
کوک:خیلی زور گویی.
خواستم کنارش وایسام که شوکه به نقطه ای خیره شد.
کوک:اون یونگی نیست؟
به یونگیی که رو نرده بالکن وایساده بود نگاه کردم.اگه خودشو مینداخت پایین حتما یه بلایی سرش میامد.
ته: هست...بدو ...
با تمام توانمون دویدیم داخل.
کوک:اون در کوفتیو باز کن. میخواد خودشو بکشه.
یانگهو بی خیال گفت:
یانگهو:کاری نمیکنه نترس.
ته:تنه لشتو جمع کن میگم رو نرده وایساده میفهمی؟
YOU ARE READING
قدرت_عشق
Randomیونگی کاش هیچ وقت پیشش واینمیستادم.....کاش دلم برات نمیسوخت...کاش نمیذاشتم زنده بمونی.... *کاش میتونستم مهربون نباشم* داستان زندگی قرار خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی پس اگه تحمل نداری اصلا سمت این استوری نیا. #vkookgi #teagikook #teakookgi...