یونگی بعد از تموم شدن صحبتش با تلفن همراه اون رو روی پیشخوان آشپزخونه گذاشت؛ پشت میز ناهار خوری درست روبهروی هوسوک نشست و با اضطراب فراوان مشغول بازی با انگشتاش شد.
امگا زیرچشمی به آلفاش نگاه کرد و بلافاصله متوجه تردیدش برای حرف زدن شد. تقریباً چهار سال از ازدواج اون دونفر میگذشت و حالا اونقدر به هم نزدیک بودن که گاهی اصلاً نیازی صحبت کردن نبود و فقط یک نگاه ساده برای درک کردن هم برای هردوشون کافی بود.
هوسوک همونطور زیر چشمی به آلفا خیره موند؛ در حالی که با ظرافت گوجه فرنگی کوچکی رو برای پختن غذا خرد میکرد و بدون اینکه نگاه مستقیمش رو از روی ظرف بگیره، کمی به جلو خم شد و با لبخند گرمش گفت:
((آلفا، چیزی شده؟، میخوای چیزی به من بگی؟))یونگی هنوز تردید داشت؛ به زبان آوردن حرفی که قصد گفتنش رو داشت اصلا راحت نبود؛ شاید حتی از دادن خبر کشته شدن سربازاش یا شکست یه مأموریت مهم هم سختتر بود. وقتی امگا تردید و دودلی آلفا رو دید چاقو رو کنار گذاشت؛ مستقیم به چهرهی مضطرب یونگی خیره شد؛ دستهای کوچکش رو روی دستهای تنومند و بزرگش گذاشت و بلافاصله رایحهی شیرین خودش رو درون فضا رها کرد.
یونگی نفسی عمیق و طولانی کشید؛ عطر تن امگا رو به اعماق وجودش فرستاد؛ کوتاه پلک زد و اینبار با تردید و ترس کمتری لب باز کرد:
((هوسوک میدونی که انسانها به ما حمله کردن و الان جنگه؟))امگا با نوک انگشتای باریک و بلندش دستای لرزون آلفا رو نوازش کرد؛ لبخند کمرنگی زد و سرش رو به نشان تایید بالا و پایین برد:
((آره، تلویزیون، رادیو؛ همه جا دارن دربارهاش صحبت میکنن، فکر نکنم کسی باشه که ندونه.))یونگی دستهاش رو که هنوز زیر دستهای ظریف امگا اسیر بود بیرون کشید؛ این بار دستهای خودش رو روی دستهای هوسوک گذاشت؛ انگشتهای ظریف و کشیدهاش رو نوازش کرد؛ لحظهای مکث کرد و نفس عمیقی کشید:
((وضعیت از اون چیزی که تو فکر میکنی بدتره هوسوک؛ خیلی بدتر! آدما رسماً از مرزای دفاعی و جنگی ما رد شدن و چیزی نمونده که وارد شهر بشن، جایی که کلی امگا و بتا و آلفا زندگی میکنن و اگه اتفاق بیست سال پیش دوباره تکرار بشه معلوم نیست سرزمین ما دوباره کی بتونه سرپاشه؛ اصلا معلوم نیست بتونیم زنده بمونیم.))حرفهای یونگی آشوبی بزرگ در قلب کوچک امگا انداخت؛ خواست بین صحبت آلفا بپرد، اما یونگی قبل از اینکه هوسوک شروع به حرف زدن کند ادامه داد:
((بذار حرفم رو کامل بزنم؛ گفتنش اصلاً برام آسون نیست و میخوام زودتر از شر این اضطراب لعنتی خلاص بشم. هوسوک تو میدونی که من یه نظامیام و از اون مهمتر یه فرمانده تو این وضعیت بد باید کنار سربازام باشم؛ این وظيفهی منه.))اینبار نگرانی همهی وجود امگا رو گرفت؛ دستش رو ناگهانی از زیر دستهای آلفا بیرون کشید؛ با ترس به چشمهاش خیره شد و سراسیمه پرسید:
((میخوای بگی باید بری جنگ؟ این چیزیه که میخوای بگی و از من میخوای قبولش کنم؟! نه من هرگز قبول نمیکنم!))
YOU ARE READING
ˢᶜᴬᴿ | ᵞᴼᴼᴺˢᴱᴼᴷ
Fanfiction... Very very slow update and in progress of editing :))) ᴺᴬᴹᴱ: ˢᶜᴬᴿ Cₒᵤₚₗₑ: ₛₒₚₑ Gₑₙᵣₑ: ₒₘₑgₐᵥₑᵣₛₑ; Dᵣₐₘₐ; ₐₙgₛₜ; ₛₘᵤₜ