Pᴬᴿᵀ Eᴵᴳᴴᵀ

128 24 22
                                    

*26 اکتبر 2017*
*مرکز نگهداری و مراقبت از امگاهای بی‌سرپرست‌*

تنها دوست هوسوک که کنارش نشسته بود با نگاهی ناراحت لب‌هاش رو آویزون کرد و پرسید:
((یعنی امروز واقعاً باید بری هوسوک؟!))

امگا درحالی‌که وسایلش رو یکی‌یکی داخل چمدان سبز رنگش می‌چید لحظه‌ای سرش رو بالا گرفت و با لبخندی غمگین پاسخ داد:
((آره! خودت که قانون اینجارو می‌دونی؛ تازه خانم کیم دیروز موقع بریدن کیک تولدم با زبون بی زبونی بهم گفت فردا باید برم!))
و با گفتن آخرین جمله همون‌طور که لبخند به لب داشت اشک‌هاش روی صورت کوچکش جاری شد!

یوجین که کمی دورتر نشسته بود با دیدن اشک‌های دوستش که روی گونه‌اش می‌چکید به سرعت جلو رفت، اون رو در آغوش گرفت و درحالی‌که کمرش رو نوازش می‌کرد با صدایی آرام گفت:
((لطفاً گریه نکن هوسوکی! مطمئنم اون بیرون کلی چیز بهتر و زيباتر هست! یه زندگی جدید!))

و امگا بین حرفش پرید و با پوزخند گفت:
((آره! یه زندگی جدید وسط خیابون!))
و بعد خودش رو از آغوش دوستش بیرون کشید و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد.

نزدیک بعدازظهر بود، هوسوک آخرین وعده‌ی نهارش رو داخل سالن غذاخوری و کنار دوست‌هاش خورده بود و حالا با چمدانش جلوی درب پرورشگاه منتظر ایستاده بود.

خانم کیم که جلوتر از بقیه بود به سمتش قدم برداشت، با اشک‌های دروغینی که به زور تلاش می‌کرد روی گونه‌اش بچکه اون رو در آغوش گرفت و با صدایی گرفته گفت:
((اوه! هوسوک عزیزم! دلم برات تنگ میشه! دل همه‌ی ما!))

با این‌که چنین چیزی از امگا بعید به نظر می‌رسید ولی هوسوک کاملاً بی تفاوت بود؛ حتی دست‌هاش را لحظه‌ای برای در آغوش گرفتن خانم کیم بالا نیاورد!

همون‌طور که اون‌ها رو کنار تنش آویزان کرده بود لبخند سردی زد و جواب داد:
((منم دلم براتون تنگ میشه خانم کیم!))
و به همه‌ی توان خودش رو از آغوش خانم کیم بیرون کشید.

درست هم‌زمان با دور شدن خانم کیم، یوجین که انگار تنها منتظر این لحظه ایستاده بود خودش رو در آغوش هوسوک انداخت، اشک‌هاش به آرامی روی گونه‌اش لغزید و روی شانه‌ی هوسوک ریخت و در حالی که امگا رو با تمام توان بین بازوهاش فشار می‌داد گفت:
((هوسوکی! کلی دلم برات تنگ میشه! کاش منم هجده سالم بود اون‌وقت با هم می‌رفتیم و هيچکدوم دیگه تنها نبودیم!))

هوسوک این‌بار بدون تعلل دست‌هاش رو دور شانه‌های یوجین حلقه کرد اون رو در آغوش گرفت با وجود این‌که خودش نمی‌تونست جلوی اشک‌هاش رو بگیرد سعی کرد اون رو آرام کنه و با صدایی گرفته گفت:
((لطفاً گریه نکن یوجین! نمی‌خوام موقعی که دارم میرم اشک بریزی!))

یوجین خودش رو عقب کشید، از آغوش هوسوک بیرون اومد با کف دست اشک‌هاش رو پاک کرد و با هق‌هق جواب داد:
((باشه گریه نمی‌کنم! چون تو قراره بری جایی بهتر از این‌جا که کل چیزای جدید منتظرته!))

ˢᶜᴬᴿ | ᵞᴼᴼᴺˢᴱᴼᴷWhere stories live. Discover now