Pᴬᴿᵀ Fᴼᵁᴿ

194 30 13
                                    

((وای چقدر سنگینه، چمدون رو با تیرآهن پر کردی؟))
جین همون‌طور که چمدان یونگی و هوسوک رو از صندوق عقب ماشین بیرون می‌آورد، غر زد و یونگی که به حرص خوردنش می‌خندید، پشت سرش وارد آسانسور شد.

چند لحظه‌ بعد شنیده شدن صدای ضبط شده‌ای خبر رسیدن به طبقه‌ی هفتم رو داد؛ درب آسانسور بازشد؛ جونگکوک که جلوی درب خانه منتظر ایستاده بود با دیدن هوسوک به سمتش دوید؛ اون رو محکم در آغوش گرفت؛ چند لحظه بعد کمی عقب رفت؛ دست امگا رو گرفت و اون رو به داخل خونه کشید:
((وای هوسوک نمیدونی چقدر منتظر بودم بیای.))

هوسوک که تازه وارد خونه شده بود به اطراف نگاهی انداخت؛ چشم‌هاش رو دور تا دور خونه چرخوند؛ دوباره به طرف جونگکوک‌ برگشت و پرسید:
((جینا کجاست؟ سر و صداش نمیاد.))

و امگای دیگه در حالی‌که دستش رو می‌کشید و اون رو به سمت سالن پذیرایی می‌برد، جواب داد:
((جین دیروز بردش خونه‌ی مامانش.))

چهره‌ی هوسوک در هم رفت؛ لب برچید و هم‌زمان با نشستن روی مبل گفت:
((ولی کاش بود؛ می‌خواستم ببینمش.))

جونگکوک کنار هوسوک نشست؛ دست‌هاش رو زیر چانه‌اش گذاشت؛ آه کوتاهی کشید و جواب داد:
((جین می‌گفت چون فردا می‌خواد بره بهتره بچه خونه نباشه چون ممکنه بی‌قراری کنه؛ میدونی که چقدر بهش وابسته‌اس؟!))

هوسوک جوابی نداد؛ فقط سرش رو به علامت تأیید تکون داد و تنها به یک لبخند شیرین و کوتاه بسنده کرد.

فقط صدای حرف‌ها و خنده‌های هوسوک و جونگکوک سکوت خانه رو می‌شکست؛ جین سرش رو به سمت یونگی برد و لحظه‌ای به دوست قدیمی و صمیمی‌اش نگاه کرد؛ نگرانی در چشم‌های آلفا حتی از روشنی روز هم واضح‌تر دیده می‌شد؛ دستش رو روی شانه‌ی یونگی گذاشت؛ دوباره نگاهی به دو امگا کرد و پرسید:
((هوسوک قضیه رو میدونه؟))

یونگی اول با سر تایید کرد و با صدایی مملو از غم ادامه داد:
((تو تموم این سال‌هایی که دارم با هوسوک زندگی می‌کنم هیچ‌وقت این‌قدر اشکشو درنیورده بودم؛ خیلی سخته هیونگ، نمی‌دونم چیکار کنم؛ دارم از فکر و خیال دیوونه میشم؛ هوسوک به‌جز من کسی رو نداره و من می‌ترسم، خیلی از آخرش می‌ترسم هیونگ!))

و بعد خودخواسته سرش رو به شانه‌های جین تکیه داد و بالاخره به بغض سنگینش که مدت‌ها بود در راه گلویش منتظر نشسته بود اجازه‌ی شکستن داد و راه اشک‌هاش رو به روی صورتش باز کرد.

یونگی نظامی بود؛ یه آلفای بی‌نهایت سرسخت که با هیچ دلیلی به اشک‌هاش اجازه‌ی غلبه نمی‌داد؛ ولی هوسوک برای اون فقط یک دلیل نبود؛ امگا تمام زندگی‌اش بود؛ و شانه‌های دوست صمیمی‌اش جین، همون نقطه‌ی امنی بود که یونگی بدون این‌که ترسی از قضاوت شدن داشته باشه به راحتی روی اون‌هت برای زندگیش اشک می‌ریخت.

ˢᶜᴬᴿ | ᵞᴼᴼᴺˢᴱᴼᴷWhere stories live. Discover now