Pᴬᴿᵀ Sᴱᵁᴱᴺ

129 27 17
                                    

یک ماه از رفتن یونگی می‌گذشت و هوسوک درست از همون روز رفتن آلفا خونه‌ی دوستش جونگکوک مونده بود.

روزهایی بود که آلفا از مقر فرماندهی‌ـش‌ تماس می‌گرفت و دقایقی با امگا صحبت می‌کرد و اگه این تماس‌های گاه و بی‌گاه نبود هوسوک هرگز نمی‌تونست دوری اون رو تحمل کنه و بدون شک اتفاق ناخوشایندی می‌‌افتاد.

هوسوک کنار جونگکوک روبه‌روی تلویزیون نشسته بود، به ظاهر داشت فیلم پیشنهادی اون رو می‌دید؛ اما هرگز تماشا نمی‌کرد؛ تمام حواس امگا همیشه و هرلحظه فقط سمت تلفن بود؛ با پیچیدن صدای زنگ تلفن سراسیمه از جا بلند شد؛ به سمتش دوید؛ تلفن رو برداشت؛ نفس عمیقی کشید تا کمی از اضطرابش کم‌ کنه و با همون لحن ذوق زده و سرشار از هیجان گفت:
((آلفا! یونگی هیونگ؟!))

کسی که پشت تلفن بود صدای آشنایی داشت اما آلفای اون نبود، لحظه‌ای سکوت کرد و پاسخ داد:
((اوه! تویی هوسوک؟! حالت خوبه؟))

ابروهای هوسوک به هم گره خورد؛ لب‌هاش بی‌اختیار آویزان شد؛ غم و ناامیدی جای هیجان درون قلبش رو گرفت و ‌به‌جای دادن جواب با صدایی پر از ناراحتی و تردید گفت:
((آلفای من؟ یونگی هیونگ؟!))

جین لبخند آرامش‌بخشی زد که هوسوک حتی از پشت تلفن هم گرمای درونش رو در همه‌ی وجودش احساس کرد و بلافاصله پاسخ داد:
((آلفای تو همین‌جاست هوسوک! یکم کار داشت و گفت اول من صحبت کنم!))

هوسوک جوابی نداد، فقط با نارضایتی حرفش رو تایید کرد و با خداحافظی کوتاهی، تلفن رو به دست جونگکوک که کنارش ایستاده بود داد؛ با قدم‌های خسته و بی‌حال از جونگکوک فاصله گرفت و کمی دورتر از اون روی زمین نشست.

نزدیک ده دقیقه گذشته بود که جونگکوک با گرفتن تلفن به سمت هوسوک امگا رو صدا زد و گفت:
((هوسوک بیا! یونگی هیونگ این‌جاست!))

امگا که درحال شمردن ثانیه‌ها منتظر نشسته بود با شنیدن اسم یونگی با شوق به سمت جونگکوک رفت، تلفن رو از دستش گرفت؛ اون‌ رو روی گوشش گذاشت، مثل همیشه چند نفس عمیق کشید تا کمی از هیجانش کم کنه و قبل از هر کلمه‌ای، بدون حتی لحظه‌ای مکث نام یونگی رو به زبان آورد:
((یونگی هیونگ؟! دلم برات تنگ شده! همیشه دلتنگتم! خیلی‌خیلی زیاد!))

صدای یونگی مثل تمام وقت‌های دیگه آرام بود، با صبر و حوصله‌ی تمام‌ به تک‌تک حرف‌های امگا گوش می‌داد و هر از‌ چندگاهی واژه‌ی کوتاهی برای تایید حرف‌هاش به کار می‌برد.

وقتی سکوت دوباره بینشون برقرار شد، یونگی مکث کوتاهی کرد و با همون صدای آرام گفت:
((منم دلم برات تنگ شده زیبا! خیلی زیاد! حالت خوبه امگای عسلی من؟))

هوسوک مثل تمام اوقات دیگه موقع صحبت کردن با یونگی توان کنترل هیجان درونش رو نداشت؛ دست‌هاش می‌لرزید و ضربان قلبش اون‌قدر شدید بود که به وضوح اون‌ رو احساس می‌کرد؛ نفس عمیقی کشید، به زحمت تلفن رو از روی گوشش جابه‌جا کرد و سپس پاسخ داد:
((من خوبم! فقط میخوام که تو زودتر برگردی! این‌جا کلی چیز دارم که به تو نشون بدم. تازه! از جونگکوکی نقاشی یاد گرفتم و یه چیز خیلی خوشگل کشیدم! فقط میخوام به تو نشونش بدم هیونگ!))

ˢᶜᴬᴿ | ᵞᴼᴼᴺˢᴱᴼᴷWhere stories live. Discover now