مقدمه‌ای که باید بخونید

368 47 65
                                    

دشت های چهار فصل، زیباترین سرزمین جهان بود. در میان کوهستان های سرد و خشک و سواحل دریاهای غرب قرار داشت و در تمام سال، خوش و آب هوا بود.

دشت های چهار فصل توسط گرگ های قهوه‌ای اداره می‌شد. اونها نژاد خونگرم و نجیبی بودن و اکثرا لکه های خاکستری و کرم رنگ روی بدن گرگیشون داشتن. آلفای پک (گَله‌ی گرگ ها)، رجینالد مالیک بود. نواده‌ی زین مالیک بزرگ، بزرگترین آلفایی که اون پک و اون سرزمین به خودش دیده بود.

سرزمین های کوهستانی رو خاندان پین اداره می‌کردن. جرارد پین، آلفای پک گرگ های سفید و خاکستری بود. اونها از نژاد گرگ های قطبی‌ای بودن که قبل از انقراض به کوهستان های میانی مهاجرت کردن. گرگ های کوهستان به درندگی، سرعت زیاد و خلق و خوی خشن و مقتدرشون شهرت داشتن.

جنگل های ساحلی، محل زندگی پک گرگ های سیاه بود. رییس قبیله و آلفای اونها، بندیکت هرنان بود. اونها از بقیه نژادها و قبایل گرگ ها دوری می‌کردن و به زندگی در انزوا عادت داشتن. تعداد اونها کمتر، جثه‌ی اونها ظریف تر و خلقشون تند تر بود.

اما در نهایت، در تمام اون سرزمین پهناور، مردم در آسایش و آرامش زندگی می‌کردن. صلح برقرار بود و نزاع و جنگ شدیدا سرزنش می‌شد. زندگی به زیبایی جریان داشت، اما این زیبایی ابدی نبود.

۱۲ ژانویه ۱۹۷۷ ونسا مالیک شاهزاده‌ی دوم‌ دشت های چهارفصل رو به دنیا آورد، اما ماجرا اینجا تموم نشد. درد ونسا ادامه داشت و طبیب ها نمی‌دونستن چطور کمکش کنن، تا اینکه متوجه شدن اون دو قلو بارداره. قل دوم خیلی مظلومانه خودش رو به دیواره‌ی رحم مادر چسبانده بود و برای ورود به دنیای جدیدش آمادگی کافی نداشت. همه فکر می‌کردن که اونو از دست دادن، اما اینطور نبود. قل دوم بالاخره پا به دنیا گذاشت. اون ضعیف تر، لاغر تر، ساکت تر اما شکل عجیبی دقیقا شبیه قل اول بود. 

قل اول نام پدربزرگش، راجر، رو گرفت، و قل دوم که به طور معجزه آسایی مرگ رو شکست داده بود و لبخند به لب مادر و پدر آورده بود، مثل جدش زین نام گذاری شد.

زین توی رحم مادر، تحت فشار بود. موقع تشکیل به درستی جا نگرفته بود و نتونسته بود به خوبی برادرش رشد کنه. به جز این، اونا یک فرق بزرگ دیگه هم داشتن. راجر آلفا و زین، امگا بود. اون تنها امگایی بود که خانواده سلطنتی پس از صد سال می‌دید. اما تفاوت های باطنی دوقلو ها به اینجا ختم نشد.

راجر، از بدو تولد پر جنب و جوش تر بود. از بازی های جنگی خوشش می‌اومد و شیطنت زیادی داشت. زین اما آروم بود. نقاشی می‌کشید، ساز می‌زد، آواز می‌خوند. به کتاب و مطالعه علاقه داشت و بیشتر وقتش رو توی کتابخونه می‌گذروند. با این وجود اون دو تا برادر بیشتر وقتشون رو باهم می‌گذروندن و بهترین دوست های همدیگه بودن.

کاری که اونها بیشتر از هرچیزی دوست داشتن با هم انجام بدن، آشپزی بود. اونها انواع غذاها رو به خوبی می‌پختن و همراه برادر بزرگترشون می‌خوردن. اون همراه و محافظ خوبی برای برادر هاش بود و همیشه از اونها حمایت می‌کرد.

روآن، ولیعهد بود. اون پنج سال از راجر و زین بزرگتر بود اما با این حال از وقت گذروندن کنارشون لذت می‌برد. ونسا و رجینالد عاشق فرزندانشون بودن و هیچ کس توی اون سرزمین، اندازه‌ی اون خانواده خوشبخت و خوشحال نبود.

اما این خوشبختی، دووم نیاورد. چیزی از تولد بیست سالگی دو قلو ها نگذشته بود که باد سردی ابرهای سیاه رو سرزمین های دور به سرزمین گرگ ها کشوند. نفرین، سراسر زمین رو فتح کرده بود. قحطی و سرما همه جارو فرا گرفته بود و مردم رو عذاب می‌داد. کسی، راه حلی برای این موضوع نداشت. درد، درون پوست و استخون و روح مردم فرو می‌رفت و این ماجرا ادامه داشت، تا اینکه از هر سرزمین، رؤسا و حاکمین و فرمانروا ها گرد هم اومدن تا چاره‌ای برای این موضوع پیدا کنن. اونجا بود که رجینالد به پسرهاش دستور داد آماده‌ی سفر بشن...

Curse of the wolves Where stories live. Discover now