12

173 36 14
                                    

جسد بئاتریس در رودخانه‌ای که به پای کوهستان جادوگر ها می‌ریخت، پیدا شد. بیانکا متحیر و شکسته تر از همیشه، خواهرش رو هم تدفین کرد و همراه نوزاد بیمارش به خانه برگشت. دو هفته از تولد توله گرگ گذشته بود و بیانکا یک دایه براش فرستاده بود، اما هنوز سروقتش نرفته بود.

بچه‌ی تب دارش رو‌ داخل گهواره گذاشت و کنارش، روی زمین نشست. چهره‌ی بچه به قرمزی می‌زد و حتی نای گریه کردن نداشت. بیانکا سرش رو به میله های گهواره تکیه داد.

_تنها تو برای من موندی عزیزکم. لطفاً تو یکی از پیش من نرو.

بیانکا سایه‌ای در درگاه در دید. سرش رو بالا برد و با کوردلیا چشم در چشم شد. ″اومدی بازم سرزنشم کنی کوردلیا؟ الان وقتش نیست. نمی‌بینی جگرگوشه‌م مریضه؟ نمی‌بینی تکه‌ی قلبم داره می‌میره؟″

کوردلیا روبروی بیانکا روی زمین نشست. ″تابیثا رو به یاد داری؟ جادوگری که یه گرگینه به دنیا آورده بود؟″ بیانکا به کوردلیا خیره شد. نمی‌دونست منظور کوردلیا چیه.

_یادمه. چرا؟

_تابیثا رو طرد کردیم، چون فکر می‌کردیم با یه گرگینه خوابیده. اما اینطور نبود. تابیثا موقع زایمان، تقریبا بچه‌ش رو از دست داد. بچه داشت می‌مرد که لحظه‌ی آخر یه گرگینه گازش گرفت. زهر گرگینه رفت توی جون بچه و چشم هاش رو بست، وقتی بازشون کرد یه گرگینه شده بود.

بیانکا دستی به سر دردمندش کشید. ″نمی‌فهمم به کجا می‌خوای برسی تابیثا.″

_بچه‌ت داره می‌میره. خودت هم خوب می‌دونی که می‌میره. اما اگر یه گرگینه گازش بگیره، زهر گرگینه با مریضیش، با مرگش می‌جنگه و اون زنده می‌مونه.

بیانکا کلافه و عصبانی پرسید: ″داری می‌گی دو دستی بچه‌م رو تقدیمشون کنم تا به گرگینه تبدیلش کنن؟ اگه دیگه بهم پسش ندادن چیکار کنم؟″

کوردلیا از جا بلند شد. ″ترجیح می‌دی بمیره یا گرگینه بشه؟″ لحظه‌ی خروج از در، سمت بیانکا برگشت و گفت: ″اون گرگینه هایی که من می‌شناسم، خیلی خوش قلب تر از اینن که یه بچه رو از مادرش جدا کنن.″ و رفت.

بیانکا صدای خورد شدن قلبش رو شنید. به تمام تلاش هاش که نابود شده بودن فکر کرد. به خواهرش و عمه‌ش و دخترش که در شرف نابودی بود. اشک هاش رو پاک کرد و بچه رو بغل گرفت. از جا بلند شد و به سمت کلبه‌ی گرگینه ها راه افتاد.

دستاشو بالا برد و قفل هارو از در بیرون کشید و جایی پرتاب کرد. از در وارد شد و لیام، راجر و زینی که محکم فرزندش رو به سینه چسبونه بود دید. لیام و راجر از جا بلند شدن و جلوی بیانکا ایستادن. بیانکا صدای غرش رو از پشت دندون های بسته‌شون می‌شنید.

″تنها یک چیز ازتون می‌خوام. بچه‌م رو نجات بدین و برین. آزادین که برین و بچه‌تون رو هم ببرین. هیچ نفرینی روی هیچ سرزمینی باقی نمی‌مونه و دیگه هیچ از گزندی از من به شما نمی‌رسه.″

Curse of the wolves Where stories live. Discover now