بیانکا بچهی کوچیکش رو در گهواره گذاشت و از اتاقش بیرون رفت. عمه و خواهرش کنار شومینه نشسته بودن و به آتش نگاه میکردن. جلو رفت و کنارشون نشست.
_دلم براتون تنگ شده بود.
جوابی نشنید. دوباره گفت: ″دل شما برای من تنگ نشده بود؟″ پیرزن جواب داد: ″دلتنگی موضوع اصلی نیست بیانکا.″ بیانکا ابرو بالا انداخت. ″کاری کردم که شمارو رنجونده؟″
این بار خواهرش، بئاتریس، به حرف اومد: ″مرده ها متعلق به دنیای مرده هان و زنده ها متعلق به دنیای زنده ها. باید زندگیتو میکردی بیانکا. نباید میذاشتی کینه وجودت رو فرا بگیره.″
بیانکا بهت زده از جا بلند شد. ″من هر کاری کردم برای شما کردم. اینقدر نارحتید از برگشتن به زندگیای که زودتر از موعد تمومش کردید؟ پس به همونجا برگردید.″
پیرزن گفت: ″هیچ مرگی خارج از موعد نیست دخترم. هرکس به نوبت خودش زندگی میکنه و هرکس به نوبت خودش میمیره. تو با این کارها به مردمت خدمتی نمیکنی، فقط کاری میکنی دشمنانت فکر کنن تموم خزعبلاتی که درمورد ما جادوگر ها میگن درست بوده.″
بیانکا بلند خندید، بیشتر از روی شوک، نه اینکه چیز خنده داری شنیده باشه. جوابی نداشت و علاقهای هم نداشت اون بحث رو ادامه بده، خشمگین و حیرت زده از خونه بیرون رفت.
با قدم های بلند خودش رو به زندانی که ساخته بود رسوند. نگهبان، در رو براش باز کرد. به محض اینکه وارد کلبه شد، صدای فریاد های آشفتهی چند نفر رو شنید.
کوردلیا بین پاهای زین نشسته بود و اونها رو از هم فاصله میداد درحالی که داد میزد و تند و تند دستوراتی صادر میکرد. لیام از پشت زین رو در آغوش داشت و راجر، سراسیمه در کلبه میدوید.
متوجه بیانکا شد، لحظهای ایستاد و نگاه خصمانهای بهش انداخت و بعد با تشت آب در دستش به اتاق برگشت.
صدای گریهی نوزاد، در کلبه پیچید. بعد صدای شلپ شلپ آب و برخورد تیزی چاقو با چیزی. بیانکا وارد اتاق شد و نوزادی که کوردلیا در آب شسته بود و لای پارچهی سفید میپیچید رو نگاه کرد. کوردلیا بچه رو به دست زین داد. لیام دست های زین رو نگه داشته بود تا بتونه وزن بچه رو تحمل کنه. جون از بدنش رفته بود و حتی نمیدونست به تنهایی اون بچهی کوچولو رو در بغلش نگه داره.
موهای به رنگ شبش، با عرق به پیشانی چسبیده بود و حتی با وجود حال آشفتهای که داشت زیبا بود. راجر اشک هاش رو پاک کرد و کنار برادرش نشست و آروم دست کوچیک نوزادی که به تازگی دست از گریه برداشته بود رو گرفت.
بیانکا نگاهی به اون خانوادهی کوچیک کرد. گرمایی بین اونها در جریان بود که توی خونهی خودش نبود. باور نمیکرد داره به اونها حسودی میکنه. اما خودش رو جمع کرد. تمام احساساتش رو قورت داد و صداش رو صاف کرد. ″شما آزادید که برید. خانوادهتون بیرون غارن، میتونید بهشون برسید. کوردلیا، بچه رو به خونهی من بیار.″
YOU ARE READING
Curse of the wolves
Fantasyسایهی شوم نفرینی که آسایش رو از مردم بی گناه گرفته، به دست منو تو برداشته میشه. منو تویی که یک نگاه کوتاه به همدیگه انداختیم بدون اینکه بدونیم سرنوشت مارو برای همدیگه انتخاب کرده. Ziam story, Liam top Werewolves Fantasy تمام شده-