برای به دنیا اومدن توله گرگ پر دردسر، هنوز زود بود اما به نظر میاومد که عجلهی زیادی برای ورود به دنیای تاریک داشت. زین در تب میسوخت و تقریبا ناهوشیار بود. کوردلیا دمنوش های عجیب و غریب رو به زور به خوردش میداد، راجر توی گوشش لالایی هایی که مادرشون در بچگی براشون میخوند رو زمزمه میکرد و لیام، یک گوشه ایستاده بود و ترسیده، زین رو نظاره میکرد.
خودش هم نفهمیده بود چطور توی اون چند ماه، معنای تمام زندگیش رو در کنارش پیدا کرده بود. نفهمیده بود کی و چطور، کجا، چرا، اما دلش رو به اون پسر باخته بود. در کنارش چیزی رو پیدا میکرد که ندونسته، تمام زندگی دنبالش گشته و در انتظارش نشسته بود.
حالا داشت اون رو در حال عذاب کشیدن میدید. بچهای که خیلی ناگهانی و از ناکجاآباد وارد زندگیشون شده بود اما برای اونها نبود، داشت تنها سرمایهی ارزشمند زندگیش رو ازش میگرفت.
داشت از اون بچه متنفر میشد، قبل از اینکه فرصتی پیدا کنه تا بتونه دوستش داشته باشه. هنوز پدر نشده از پدر شدن بیزار شده بود. لحظهای زندگی رو بدون زین تصور میکرد و بعد دلش میخواست عین بچه ها زیر گریه بزنه.
لیام از گرگ وحشی و بی احساسی که بود، به یه مرد آروم و عاشق تبدیل شده بود و حالا که مایهی آرامشش رو در خطر میدید، رم کرده و افسارشو از دست داده بود.
کسی توقع زیادی ازش نداشت. در واقع، توی اون شرایط مشوش، کسی حواسش به فروپاشی روانی لیام نبود. وقتی بالاخره، درد زین کمی فروکش کرده و به خواب رفت، کوردلیا فرصتی به دست آورد تا اخبار جدید رو با دوستانش به اشتراک بذاره.
_خانواده هاتون همراه آلفاهای دیگه، به ورودی غار رسیدن. بیانکا هنوز نرفته سراغشون. شنیدم دست پر اومدن. امیدوارم هر اتفاقی که قراره بیفته، قبل اومدن این بچه بیفته. با اومدنش، همه چیز قراره تغییر بکنه. همه چیز.
لیام دستی پشت گردنش کشید. دست دیگهش رو به دیوار گذاشته بود تا تعادلش رو حفظ کنه. بدجور به هم ریخته بود.
کوردلیا تشر زد: ″خودتو جمع کن مردک! از چی ترسیدی؟″ لیام با صدایی که از ته چاه میاومد زمزمه کرد: ″اگر از دستش بدم...؟″ کوردلیا مشتی به بازوی لیام زد و غرید: ″دیوانه نشو. قرار نیست از دستش بدی. مردک با تمام ابهتش شده عین بچه. همین بود همهی جذبه و مردونگیت؟ حالا که نتیجهی کارهات داره میاد جا زدی؟ هنوز زوده برای جا زدن. ببین رنگ پریدهی این بچه رو! اما هنوز محکم ایستاده. زین الان به تو نیاز داره. بچهت به تو نیاز داره.″
راجر لیوان آبی دست لیام داد. لیام سرش رو روی شونهی راجر گذاشت. قطره اشکی از چشمش سر خورد و روی لباس راجر افتاد.
_نمیتونم دست از سرزنش خودم بابت هر اتفاقی که براش افتاده بردارم. نمیتونم خودم رو ببخشم. هر بار که نگاهم بهش میافته یادم میاد همهی اینها بخاطر من داره اتفاق میافته.
YOU ARE READING
Curse of the wolves
Fantasyسایهی شوم نفرینی که آسایش رو از مردم بی گناه گرفته، به دست منو تو برداشته میشه. منو تویی که یک نگاه کوتاه به همدیگه انداختیم بدون اینکه بدونیم سرنوشت مارو برای همدیگه انتخاب کرده. Ziam story, Liam top Werewolves Fantasy تمام شده-