دقایقی بعد، سه مرد تنها میان غار ایستاده بودن. زین از لیام پرسید: ″تو میدونستی من...″ لیام جواب داد: ″دیروز حسش کردم. انگار جزئی از من درون وجود تو بود.″ راجر با پوزخند گفت: ″دژاوو بهت دست داد، نه؟″ زین رو به راجر کرد و گفت: ″راجر، الان وقت مسخره بازیه؟″ (دژاوو: حس آشنا پنداری، انگار این اتفاق قبلاً افتاده.)
_خب، برادرم از این گولاخ بارداره و هات ترین عجوزه روی تولهای که بدنیا نیومده کراش زده. اگر شما موقع بهتری برای استفاده از حس شوخ طبعی سراغ دارید ممنون میشم بهم یادآوری کنید.
لیام دست های زین رو گرفت. ″من متاسفم زین.″
_این تقصیر تو نیست.
راجر که داشت به یکی از وسایل جادوگری بیانکا ور میرفت، بدون نگاه کردن به اون دوتا گفت: ″البته که تقصیر اون نیست، تقصیر اون اسپرم هاس که خیلی سریع حرکت میکنن.″ زین از دست برادرش پوفی کشید.
بیانکا از ته غار پیداش شد، نگاهی به اون سه نفر کرد. به نظر میومد آروم تر شده. ″دنبالم بیاین.″ اینو گفت و پشتشو کرد.
اونها بیانکا رو دنبال کردن. وقتی به تاریکی مطلق درون غار رسیدن، بیانکا وِرد عجیبی خوند و بعد نوک انگشتش، مثل یک شمع روشن شد. دری جلوی اونها قرار داشت. بیانکا در رو باز کرد، از راه پلهای سنگی پایین رفت. سه مرد به دنبالش حرکت کردن، تا اینکه پاشون به زمین رسید.
میون کوهستان، یک دهکده وجود داشت. خونه های کوچیک سنگی و پل های معلقی که جادوگر ها روی اون ها راه میرفتن. همه با کنجکاوی به اون سه مرد نگاه میکردن، طوری که اونها معذب شده بودن. بیانکا اونها رو به سمت خونهی کوچیکی برد.
YOU ARE READING
Curse of the wolves
Fantasyسایهی شوم نفرینی که آسایش رو از مردم بی گناه گرفته، به دست منو تو برداشته میشه. منو تویی که یک نگاه کوتاه به همدیگه انداختیم بدون اینکه بدونیم سرنوشت مارو برای همدیگه انتخاب کرده. Ziam story, Liam top Werewolves Fantasy تمام شده-