چند هفتهای از زندگی درون کوهستان میگذشت. زین متوجه تغییر حالاتش شده بود، صبح ها بی اشتها و بی حال و شب ها گرسنه و پر انرژی بود. همچنین اینکه، به لیام نزدیک تر شده بود. اونو بهتر شناخته بود. اون مردی مسئولیت پذیر، مهربون، حامی، آروم و ساکت اما مقتدر و سلطه جو بود.
زمان میگذشت، راجر و لیام دوست شده بودن و زین میتونست بگه که دل بستهی لیام شده بود. دوری از خانواده سخت، اما قابل تحمل بود. زن جادوگر هر هفته برای چک کردن حال زین سر میزد اما بیانکا سراغ اونها نیومده بود.
بجز وقتایی که اون زن میومد، کسی توی اون کلبه از بچه حرفی نمیزد یا بهش اشارهای نمیکرد. هنوز جرئت اینو پیدا نکرده بودن که این موضوع رو بپذیرن که اونو همین حالا هم از دست دادن. شاید موضوع بزرگی به نظر نیاد، یه بچهی ناخواسته که قراره برای یکی دیگه بشه، اما احساسات واقعی خیلی پیچیده تر از چیزیان که ما فکر میکنیم. اونها علاقهمند کودکی بودن که حتی وجودش حس نمیشد.
اما از یه جایی به بعد، دیگه نمیشد حقیقت رو انکار کرد. اونها قرار بود شاهد تولد و مجبور به ترک اون نوزاد باشن و دیر یا زود، باید این موضوع رو میپذیرفتن.
بیش از سه ماه از حضور اونها در اونجا میگذشت. تغییرات بدن زین، محسوس بود. حتی حالات روحیش هم عوض شده بود. یک شب که اون و لیام، روی تخت، مشغول عشق بازی بودن، چیزی زین رو از جا پروند. مطمئن بود درست حسش کرده، شبیه یه نوازش از درون بود.
زین دست لیام رو گرفت. لیام نگران به زین نگاه کرد. ″چی شد؟ حالت خوبه؟″
زین دست لیام رو روی شکمش گذاشت. ″فکر کنم اون... داره تکون میخوره.″ همون لحظه در اتاق با شتاب باز شد و راجر خودش رو روی تخت انداخت. لیام و زین با خنده نگاهش کردن، درحالی که راجر بی توجه به خلوت اون دو نفر دستش رو روی شکم زین گذاشته بود و انتظار هر حرکت کوچیکی از برادرزادهش میکشید.
اون موجود کوچولو دوباره تکون خورد، این بار محکم تر از قبل. هر سه میتونستن حسش کنن. اشک توی چشم های راجر جمع شده بود. حس میکرد قراره خود زین رو از دست بده، یاد خونه افتاده بود. اون نوزاد پیوند اونها با دنیای جدیدی بود که واردش شده بودن و همچنین یادآور زندگیای که کمی قبل تر داشتن. راجر فین فینی کرد و از اتاق بیرون رفت. نمیخواست بیشتر از این غمش رو بروز بده. زین با غم به لیام نگاه کرد. لیام عقب نشست و به زین اشاره کرد بره دنبال راجر.
زین وارد هال شد و روی تخت راجر، کنارش نشست. اونو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونهش کجاست. به آرومی موهای برادر رو نوازش کرد.
YOU ARE READING
Curse of the wolves
Fantasyسایهی شوم نفرینی که آسایش رو از مردم بی گناه گرفته، به دست منو تو برداشته میشه. منو تویی که یک نگاه کوتاه به همدیگه انداختیم بدون اینکه بدونیم سرنوشت مارو برای همدیگه انتخاب کرده. Ziam story, Liam top Werewolves Fantasy تمام شده-