زین روی صندلی نشسته بود، پاهاش رو دراز کرده بود و کتاب میخوند در حالی که لیام و راجر، در نهایت تلاش هاشون برای سرگرم شدن، به سیم آخر زده و درحال بافتن بودن. در واقع، سعی داشتن بفهمن چطوری میشه با دو تا میل و گوله کاموایی که جادوگرشون براشون آورده بود، بافتنی بافت.
راجر، خسته و کلافه از تلاش های بی نتیجه، میل هارو به گوشهای پرتاب کرد. ″دارم دیوونه میشم. کاش لااقل اجازه میدادن از این کلبه بیرون بزنیم.″
لیام روی زمین دراز کشید و به سقف زل زد. ″بیا یه بازی جدید اختراع کنیم.″ راجر کنارش دراز کشید و گفت: ″اونو هم امتحان کردیم لیام، و به این نتیجه رسیدیم که هوش لازم رو نداریم.″
زین وارد بحثشون شد: ″چرا کتاب نمیخونین؟″ لیام و راجر نگاهی به هم انداختن. راجر گفت: ″نظرت در مورد اختراع یه بازی با کاموا چطوره؟″ زین سری از تاسف تکون داد و کتابش رو ورق زد.
همون لحظه در باز شد و جادوگری که همیشه به زین سر میزد، وارد شد. لبخندی بزرگ روی لب داشت و کیسهای بزرگتر، روی شونه.
_هوا خیلی سرد شده، براتون لباس گرم آوردم و چای. چند تا چیز هم برای بچه آوردم! راجر، لیام، بیاید کمک.
زن جادوگر، کیسه رو به دست راجر داد و کنار زین نشست. دست روی پیشونی و صورتش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه. پلک پایین زین رو کشید و بعد، لثه هاشو چک کرد. سری تکون داد و سمت راجر فریاد کشید: ″زود باش براش کباب درست کن! خیلی ضعیف شده.″
لیام به کمک راجر رفت و گوشت رو داخل کیسه بیرون کشید و شروع کرد به قطعه قطعه کردن و به سیخ کشیدنش. زن از جا بلند شد و سمت کیسهاش رفت. چند تا وسیله و لباس کوچیک برداشت و دوباره پیش زین برگشت.
_اینا رو ببین! برای توله گرگت لباس بافتم!
زین سکوت کرد. لیام و راجر از دور، نظاره گر اون مکالمه بودن. جادوگر، دستی زیر چونهی زین گذاشت و سرشو بالا برد.
_چیشده؟ چرا ریختت این شکلی شد؟
_از لطفت ممنونم اما... اما... فکر نکنم بیانکا قصد داشته باشه اجازه بده ما کنارش بمونیم.
جادوگر تکیه به دیوار زد. شوق از نگاهش پر کشیده بود. ″اون خودش یه مادر بوده، شاید دلش بلرزه و اجازه بده.″
زین دستشو روی دست جادوگر گذاشت. ″اما من فکر میکنم اینطور نباشه. من میدونم که قراره بچهمو از دست بدم و دلم میخواد باعث و بانیش رو مجازات کنم، اما اون یه بچه رو همین حالا هم از دست داده. میتونم درکش کنم چقدر خشمگین و ناراحته.″
راجر و لیام نگاهی به هم انداختن. زین تا قبل از اون از این احساسات جدیدی که پیدا کرده بود، حرفی نزده بود. جادوگر پوفی کشید و گفت: ″نمیخواستم حرفشو پیش بکشم، اما اگر قول بدید رازدار باشید بهتون میگم. زمزمه هایی شنیده میشه از اینکه خانواده هاتون قصد کردن نجاتتون بدن. هم شمارو، هم بچهی نرسیده رو. میگن قراره با بیانکا یه معامله بکنن.″
زین نفس های تندی میکشید. کمی به جلو خم شد و گفت: ″بیشتر بگو.″
_من همین قدر میدونم. فقط اینو فهمیدم که ممکنه یه راه خلاص هم برای شما وجود داشته باشه. میدونم که با این کارها دارم به هم نوعم پشت میکنم و به نسلم، به همه مردمم خیانت میکنم، اما میدونم شما هم گناهی ندارین. دلم برای همه بی گناه ها میسوزه. هیشکی نباید تاوان اشتباه یکی دیگه رو بده.
چشم های زین، آروم آروم پر اشک شد. به خانوادهش، به پدرش فکر کرد. دلتنگ آغوش گرمشون بود، دلتنگ بوی خوب سوپ، که عصر های پاییز و زمستون توی قصر میپیچید. دلتنگ توی باغ دویدن و زیر درخت ها خوابیدن. دلتنگ تاب خوردن، دلتنگ هوای آزاد و آسمون.
جادوگر کم کم از جا بلند شد. بند و بساطش رو جمع کرد و سمت در رفت. قبل از اینکه خارج بشه، برای لحظه آخر سمت اون سه نفر رفت. ″باخت رو، راحت نپذیرید. برای عزیزتون بجنگید.″ اینو گفت و از در بیرون رفت.
***
ریجنالد، کمی بهتر شده بود. بخصوص بعد از اینکه خبر پیروزی پسرش و برنان رو شنیده بود. رجینالد، ارتش کوچیکی برای خودش جمع کرد. از برنان، جرارد، مادر لیام، بندیکت و همسر و پسرش خواست تا همراهیش کنن.
اونها بدون فوت وقت، به راه افتادن. مقصدشون، محل زندگی جادوگر ها بود و هدفشون، حفاظت از خانواده. دل نگران و ترسیده بودن، از اینکه بیانکا دست از سر بچه هاشون بر نداره.
اما چارهای نبود، مسیری بود که باید طی میشد. خبر به گوش بیانکا رسیده بود و داشت خودش رو برای ملاقات با اونها آماده میکرد، هرچند که هیچکس جرئت نداشت کلامی از این موضوع جلوش به زبون بیاره.
بیانکا در اتاق شخصیش، روی صندلی نشسته بود و لباس کوچکی در دست داشت. لباس رو نوازش میکرد و به سینهی خودش میفشرد، که کسی در اتاقش رو کوبید. لباس رو کنار گذاشت و از جا بلند شد و در رو باز کرد.
جادوگری که مسئول مراقبت از گرگینه ها بود، پشت در ایستاده و مضطرب به نظر میرسید. بیانکا با اخم پرسید: ″چی شده، کوردلیا؟ بوی دردسر میدی.″ کوردلیا گوشه های دامنش رو در مشت گرفت و گفت: ″گرگینه ها اینجان، خانم. در ورودی غار منتظر شما ایستادن.″
بیانکا نفس عمیقی کشید. سری تکون داد و گفت: ″بذار منتظر بمونن. تا چند ساعت دیگه میرم سراغشون.″ کوردلیا چشمی گفت و اونجا رو ترک کرد و یک راست به کلبهی کوچیک گرگینه ها رفت.
در رو که باز کرد، زین رو روی زمین و در آغوش لیام دید درحالی که راجر سعی داشت آب به خوردش بده.
_خدای بزرگ! چه اتفاقی افتاده؟
کوردلیا جلو دوید و راجر رو کنار زد. دست روی صورت رنگ پریده و داغ زین کشید که خیس از عرقش بود. لیام با نگران ترین لحنی که تا به اون روز داشت، جواب داد: ″از حال رفت و روی زمین افتاد. داره درد میکشه.″
کوردلیا نبض زین رو چک کرد و بعد از جا بلند شد. به راجر و لیام دستور داد تا زین رو روی تخت بذارن و در حینی که اونها اینکارو میکردن، دیگ بزرگی رو پر از آب کرده و روی آتش قرار داد.
راجر و لیام به سرعت پیش کوردلیا برگشتن. کوردلیا موهاش رو پشت سرش جمع کرد و گفت: ″اون به زودی فارغ میشه. باید برم تا یه سری وسیله بیارم. مراقبش باشید تا من برگردم.″ موقع بیرون رفتن از در، به عقب برگشت و به چهرههای حیران اون دو مرد نگاه کرد. ″راستی، خانواده هاتون اینجان.″
YOU ARE READING
Curse of the wolves
Fantasyسایهی شوم نفرینی که آسایش رو از مردم بی گناه گرفته، به دست منو تو برداشته میشه. منو تویی که یک نگاه کوتاه به همدیگه انداختیم بدون اینکه بدونیم سرنوشت مارو برای همدیگه انتخاب کرده. Ziam story, Liam top Werewolves Fantasy تمام شده-