بندیکت نامهای برای رجینالد نوشت تا بهش اعلام کنه همه جوره آمادهی کمک به اونه. بعد نامه رو مهر و موم کرد و به دست برنان سپرد تا برای رجینالد ببره.
برنان با سرعت سمت دشت های چهار فصل تاخت. وقتی به اونجا رسید، فکر کرد ممکنه دیر شده باشه، چون قصر رو خالی از نور و انرژی یافت. درحال پرس و جو از خدمهی قصر بود که صدای روآن رو شنید.
_برنان، تو اینجا چیکار میکنی؟
برنان ناخودآگاه دست هاشو باز کرد چون به نظر میاومد روآن درمانده، نیازمند یک آغوش بود.
_نامهای برای پدرت دارم. اون قصر رو ترک کرده؟
_پدرم در بستر افتاده برنان، فشار زیادی به قلبش وارد شده. حالش خوب نیست، مادرم و طبیب کنارشن.
_متاسفم، کاری از دست من بر میاد؟
روآن نفس عمیقی کشید. مأموریت نیمه کارهی پدر روی دوش اون بود.
_من به جای پدرم سراغ سنگ زندگی میرم. میتونی منو همراهی کنی؟
برنان سری تکون داد. ″من برای همین اینجام.″ و از میزان حسن نیت خودش متعجب شد. تا قبل از اینکه با اون خانواده ملاقات کنه، احساس انزجار و حسادت شدیدی نسبت بهشون داشت، اما توی مدت کمی بذر محبت اونها در دلش کاشته شده و جوانه داده بود.
دو مرد جوان تا قبل از غروب آفتاب راهی سفر خطرناک خودشون شده بودن. سبک و سریع سفر میکردن. راه دراز بود و پر از رازهای نهفته، پر از خطرات پنهان. اونها با شتاب حرکت میکردن تا هرچه زودتر به کوهستان ها برسن.
هوا سرد و آسمان تاریک بود، هرچقدر به مقصد نزدیک تر میشدن، بوی مرگ رو بیشتر و بیشتر حس میکردن. صدای موجودات وحشی از داخل جنگل ها تن اونها میلرزوند اما دلشون رو نه. اعتقاد اونها همچنان استوار و عزمشون راسخ بود.
در جایی خیلی دور تر از اونجا، توی غارهای پیچ در پیچ جادوگر ها، اون سه تا گرگ محبوس بی خبر از دنیای بیرون در حال گذراندن حبسشون بودن.
لیام و راجر شطرنج بازی میکردن و زین کتابی که همراهش بود رو برای بار سوم میخوند. توله گرگ داخل شکم زین به خوبی رشد میکرد و هر روز، بیشتر از دیروز وجود غمناکش رو به رخ خانوادهش میکشید.
زن جادوگری که به دیدار زین میاومد، در نزده وارد شد. اونها دیگه بهش عادت کرده بودن. هر زمان که دوست داشت میاومد، یوقتایی مهربون میشد و یوقتایی بی دلیل، اخماشو میکشید توی هم.
زن، نبض زین رو گرفت. با وسیلهی شیپور مانندی که همراهش بود، به صدای قلب جنین گوش داد. چینی به ابرو انداخت و وسایلش رو جمع کرد.
_اون داره به خوبی رشد میکنه. منظورم اینه که زیادی خوب رشد میکنه، داره با جون گرفتن، جون تورو میگیره. تو باید به خودت برسی زین، وگرنه از پس به دنیا آوردنش بر نمیای.
لیام و راجر، با نگرانی به صورت متاثر جادوگر نگاه کردن که کیسهش رو روی دوشش میانداخت. زن هوفی کشید و از کلبه بیرون رفت.
لیام از جا بلند شد و کنار زین نشست. دستاشو دور پسر حلقه کرد و به چشم های خالیش خیره شد. جادوگر راست میگفت، زین خیلی ضعیف شده بود. اون توله گرگ داشت جونش رو بیرون میکشید.
زین به به دنیا آوردن بچه فکر کرد. تا اون روز واقعا ذهنش به سمت چنین موضوعی نرفته بود. ناگهان عرق سرد پشتش نشست. احساس کرد تنها ترین و ضعیف ترین موجود دنیاست. با وجود داشتن لیام و راجر، انگار توی اینکار، تنهای تنهای بود.
زین کسی بود که اون بچه رو درون خودش داشت. ازش نگهداری میکرد، حملش میکرد، هر لحظه حسش میکرد. لیام دستی به موهای زین کشید. سرش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد: ″اجازه نمیدم یه تولهی بازیگوش جفت منو اذیت کنه.″
زین لبخندی زد. راجر چشم هاشو توی کاسه چرخوند و بازی نیمه کاره رو رها کرد و خودش رو روی تختش انداخت. هرچند که زیر چشمی اون دو تا رو میپایید.
_باید بیشتر مراقبت باشم و تقویتت کنم. متاسفم. همه اینا تقصیر منه.
زین دستاشو دو سمت صورت لیام گذاشت. از اینکه اون مرد چنین حسی داشت متنفر بود. ″هی! تو نباید خودتو سرزنش کنی. ما دو تایی باهم انجامش دادیم، این تقصیر هیچکس نیست.″
_آره، اما اون شب، اگه من دنبال تو نمیاومدم...
زین حرف لیام رو قطع کرد. ″اون شب اگر دنبال من نمیاومدی شاید هیچوقت فرصتش پیش نمیاومد که به هم نزدیک بشیم و بفهمیم چقدر برای هم مناسبیم.″
لیام نیمچه لبخندی زد. ″تو اینطوری فکر میکنی؟″
_راستش نه. من از اون اول ازت خوشم اومده بود.
هر دو زیر خنده زدن. اونها در حال گفتگو های عاشقانه خودشون بودن درحالی که مایل ها دور تر، روی سطح زمین و بالای کوه ها، برنان و روآن به سرعت هوا رو میشکافتن و به سمت نوک قله حرکت میکردن. مسیر سخت و پیچ در پیچشون به انتها نزدیک میشد، انتهایی که شاید کوتاه اما شدیدا سخت و شاید ناممکن بود.
هرچقدر دو گرگ جوان به قله نزدیک تر میشدن، صدای پرنده های لاشخور بلند و بلند تر میشد. سایهی کثیفشون روی سنگ ها افتاده بود، درحالی که بر فراز لانه هاشون پرواز میکردن. با وجود اینکه جرئت نداشتن به گرگ ها نزدیک بشن، اما نزدیکشون پرواز میکردن تا اونها رو بترسونن.
بخاطر اون کرکس ها بود که روآن و بندیکت توی شکل گرگی خودشون باقی مونده بودن و این، گذر از تونل های باریک دامنهی کوه هارو سخت میکرد. اگر اونها انسان میشدن، از شر کرکس ها در امان نبودن و در غیر این صورت، مسیر اونها طولانی تر بود.
با غروب آفتاب، دو شاهزاده شجاع به ورودی غار رسیده بودن. اونها به شکل گرگ به داخل قدم گذاشتن و بعد از روشن شدن آتش، این دو مرد بودن که در غار جلو میرفتن.
برنان نفس عمیقی کشید. هوای داخل غار، سرد و خشک بود. بوی تعفن میاومد، بوی مرگ میاومد. روآن به برنان نزدیک شد. اونها نگاهی به صورت هم انداختن و جلو رفتن. با هر قدم رو به جلو، برگشت ناممکن تر میشد.
***
ببخشید. میدونم کوتاهه، اما فعلا اینو از من داشته باشید، زود با پارت های بیشتر برمیگردم. ممنونم از نگاهتون.
YOU ARE READING
Curse of the wolves
Fantasyسایهی شوم نفرینی که آسایش رو از مردم بی گناه گرفته، به دست منو تو برداشته میشه. منو تویی که یک نگاه کوتاه به همدیگه انداختیم بدون اینکه بدونیم سرنوشت مارو برای همدیگه انتخاب کرده. Ziam story, Liam top Werewolves Fantasy تمام شده-