ep 1

1.7K 43 0
                                    

احساس می‌کرد تبدیل به یک جسد شده و موریانه داره بدنش رو تجزیه میکنه ؛ از خستگی حتی نمیتونست بخوابه و این خستگی اگر ناشی از جسمش بود خوشحالش می‌کرد . اون فقط از افکاری که توی سرش مثل گردباد اونو متلاشی میکردن خسته بود ، خوابش نمی‌برد و باید خودش رو به یه کاری مشغول می‌کرد . از اتاقش بیرون رفت خواست برای خودش آب بریزه که صدای موبایلش از اتاقش به گوش رسید سمت موبایلش رفت و بدون اینکه به شماره فردی که بهش زنگ زده بود نگاه کنه تماس رو جواب داد
"اوه پسرم من مادر جانگکوک ام میخواستم بدونم پیشه توعه ؟"
" سلام خانم جئون اتفاقی افتاده؟ "
"جانگکوک صبح ساعت ۶ اومد خونه دوساعت خوابید و وقتی بیدار شد بدون اینکه چیزی بخوره رفت بیرون و الان دیگه خبری ازش نیست  ."
  چند روزی بود که کارهای شرکتشون زیاد شده بود با این‌حال خبری از جونگکوک نبود و این خودش رو هم نگران کرده بود ولی نمیتونست به مادرش اینارو بگه فقط میخواست به یک شکلی به اون زن دلگرمی بده .
" خب خانم جئون ما اینروزا توی شرکت خیلی سرمون شلوغه شاید جونگکوگ درگیر کارهای شرکت بوده ."
" میدونی پسرم جدیدا یه اتفاق هایی برای جونگکوک افتاده که حالش زیاد خوب نیست میدونم الان زمان خوبی نیست ولی میتونیم درموردش رو در رو باهم صحبت کنیم؟ "
فک نمی‌کرد یه صحبت بتونه انقدر روزِ داغونش رو داغون تر کنه . به محض ورود به خانه ی اون خانواده، جو سنگینی بین تمام اعضای خانواده احساس می‌شد و این خیلی معذب کننده بود؛ تا وقتی که مادر جونگکوک شروع به صحبت کرد و بهش گفت که جونگکوک دوباره شروع به مصرف مواد مخدر کرده و چند بارهم در گذشته ترک کرده بوده ولی دوباره بهش اعتیاد پیدا کرده . براش توضیح داد که حتی چندبار هم به همین خاطر داخل بیمارستان بستری شده . با هر حرفش تهیونگ با شدتی احساس بد بهش تزریق میشد که هیچوقت فک نمی‌کرد بتونه این احساس رو تجربه کنه نمی تونست باور کنه کسی که درموردش حرف میزنن جونگکوکه ... . هر جوری که بود با هر احساسی که داشت به سمت خونه ای که جونگکوک قبلا درموردش حرف زده بود و احتمال میداد که الان اونجا باشه حرکت کرد . امیدوار بود که خانوادش رو نا امید نکنه و بتونه پیداش کنه . به هر حال اون تا با چشمای خودش نمی‌دید نمی تونست باور کنه پس فقط به خودش امیدواری میداد که وقتی میرسه به اونجا جونگکوک توی حالت عادی هست که همیشه دیده . با رسیدن به خیابان مورد نظرش چند تا از کوچه ها رو گشت تا بالاخره توی یکی از کوچه های خلوت ماشین جانگکوک رو جلوی یکی از خونه ها دید در خانه به راحتی و بدون هیچ زحمتی باز شد هر چه قدر که پله ها رو بالا رفت صدای محو جانگکوک که سر یه نفر داد میزد واضح تر شد . چند تا ضربه به در زد اما جوابی نگرفت .
"جانگکوک در و باز کن ... با تو ام این در و باز کن."
صداشو بلند کرده بود تا شاید اون پسر بین سر و صدایی که درست کرده بود متوجهش بشه
در با شدت باز شد و صورت رنگ پریده و آشفته  جونگکوک نمایان شد ولی حداقل خداروشکر می‌کرد که با اون تصویر لاغر و ضعیفی که تو ذهنش ساخته بود خیلی فاصله داشت. اون پسر با ناباوری بهش خیره شده بود انگار که آخرین نفری که احتمال میداد ببینتش روبروش بود . تهیونگ از سکوت پسر استفاده کرد و وارد خونه شد . فرصت نکرد حتی نگاه کوتاهی به خونه بندازه و کتش از پشت کشیده شد، یقش گرفته شد و به دیوار کوبیده شد همه این ها توی چند لحظه اتفاق افتاد .
"تو اینجا چه غلطی میکنی؟ اینجارو از کجا پیدا کردی اون مرتیکه آدرسمو پیدا کرده اره؟ حرف بزن  بابام تو رو فرستاده اینجا مگه نه؟ دارم میگم حرف بزن... صدای من و نمیشنوی؟"
تهیونگ شوکه شده بود .فقط به چشمای عصبانی اون پسر زل زده، و این صدای کوک بود که هر لحظه بلندتر میشد و با هر جمله اش بدن اون رو به دیوار می‌کوبید.

Astron Where stories live. Discover now