"کاپیتان! لطفاً به کابین برگردید! دریا خیلی مواج و ناآروم شده!"
صدایی بود که از حنجرهی دردمند دستیار اولش بیرون پرید و میون فریاد مملؤ از خشم آسمون و بعد اشکهای داغی که از گونهی ابرها سرازیر بودند، ناپدید شد.
حنجرهی خاکسترشدهی سربازِ فراری، باز هم توان آگاهکردن فرماندهاش که میون پرتوهای خالی از نورِ تاریکی گم شده بود رو نداشت!
کاپیتان روی بلندترین نقطهی عرشه قرار داشت و درحالیکه یکی از دستهاش رو حفاظ تنش کرده بود، با صدایی رسا، به سربازها دستور میداد تا آذوقه و جواهرات قیمتی رو به انبار ببرن تا از طوفان و نم بارون در امان باشن.
موهای تیرهرنگش خیس و نمدار و چشمهای آبیاش مملؤ از خستگی بود. گردنبند زرینش توی هوا میرقصید و لباسهای سرمهایرنگش تنش رو به اسارت گرفته بودن.
اون گردنبند زرینفام، از سالها پیش، میهمان تنِ بلورینِ جونگکوک بود. از وقتی به یاد داشت، اون رو به گردن انداخته بود و هرگز حتی برای چند نفسی کوتاه، تسلیمش نمیکرد؛ تنها به یاد داشت که روزی درون دانههای طلاییرنگش، سفیدبالترین فرشته زندگی میکرد! شخصی که اون روزها با موهای مواج و زرینش، در خاطرات تیره و تار کاپیتان جئون زندگی میکرد و نفسش رو میدزدید.
"بادبانها رو جمع کنید و به کابین ببرید!"
حالا عرشه از اشیای قیمتی تقریباً خالی شده بود و تمامی کارگرها به کابین زیرین پناه برده بودن.
وقتی دریا خشمگین و آسمون دلچرکین میشد، تنها کاری که از دست اونها بر میاومد "پناهگرفتن" و "دعاکردن" بود تا شاید پادشاه بزرگِ اقیانوس، بهشون رحم کنه و از گناهانشون بگذره.
کاپیتان جئون هم بعد از نظارت بر حرکتهای آخرین باربر و پناهگرفتنش زیر پلهها، نردههای چوبی رو رها کرد تا به همراهانش بپیونده، سُکّان رو به دست بگیره و درحالی که برای نجات جانشون دعا میکنه، عزیزانش رو از اون طوفانِ سخت نجات بده؛ اما نپتون، خدای عظیمِ اقیانوسها، سرنوشت متفاوتی رو توی دفترِ زندگیِ اون مرد نوشته بود؛ چون تن کاپیتان جوان بهمحض طیکردن اولین قدم بهسمت دوستانش، توسط موجی بزرگ به نردههای چوبی کوبیده شد و بعد درون دریا سقوط کرد.
سالها از آخرینباری که آبی دریا رو دیده بود میگذشت و این اولین سفرش بهعنوان کاپیتان بود، البته بعد از اون فاجعهی بزرگ. فاجعهای که تمام دریانوردان رو زمینگیر کرد و جونگکوک رو هم از این قائله مستثنی باقی نذاشت.
البته "فاجعه" اسمی بود که جوانترها برای اون اتفاق درنظر گرفته بودن؛ اون تراژدیِ تلخ برای کهنسالهای جزیره، تنها تجدید خاطرهای از مواجهه با یک افسانه بود. افسانهای قدیمی، مبنیبر حملهی چند سایرن به کشتیِ مسافربریای که تنها ۱۰سال قبل، ساوتهمپتنِ انگلستان رو به مقصد نیویورک ترک کرد.
طبق گفتهی این افسانهی نهچندان کهنهسال، دهمین روز از آپریل سال ۱۹۱۲، پادشاهِ دریاها نپتون، برای فرزندش همسری رو برگزید و اون شخص کسی نبود جز پسربچهای دوازدهساله، که از واقعهی تلخ تایتانیک بهطرز معجزهآسایی نجات پیدا کرده و در ساحل نیویورک پیدا شد.
حالا اون پسربچهی دوازدهساله، در قالب مردی بیستوسهساله، در عمیقترین و تاریکترین بخشِ اقیانوس شمالی فرو میرفت و جانی برای حرکتدادن دستهاش نداشت؛ پس به نقطهای نامعلوم خیره شده بود و از نپتونِ بزرگ طلب بخشش میکرد تا شاید دلش به رحم بیاد و برای دومینبار زندگیش رو بهش ببخشه.
بالأخره بعد از چند ثانیهی طاقتفرسا تقلا برای بازنگهداشتنِ چشمهاش که بیشتر شبیه به چندین سال گذشت، تصمیم به تسلیمشدن گرفت و پلکهای بیجونش رو روی هم گذاشت.
فاصلهای تا جاودانگی نداشت! انگار که روحش ناخواسته تنش رو به مقصد ابدیت ترک و چشمهاش رو به خواب دعوت میکرد.
کاپیتان جئون تنها بیستوسه سال داشت! سالها پیش پدرش رو از دست داده بود و حالا چشمهای مادرش فقط به امیدِ بازگشت پسرش ستارهبارون میشد و مردِ جوان هم به خوبی این رو میدونست، پس پلکهای بیجونش رو بهسختی از هم باز کرد تا یک بار دیگه به نپتون التماس بخشش کنه؛ اما نرمی لبهایی که روی لبهاش نشستند، باعث شد دوباره بخواد چشمهاش رو ببنده و به خواب بره.
ریههاش لبریز از آب بودن؛ اما عطری که به شیرینیِ عسل بود و از تن پسر مقابلش ساطح میشد رو حس میکرد!
تنش بیجانتر از همیشه بود؛ اما حرکتکردن پاهاش رو حس میکرد!
و چیزی که بیشتر از همه حس میکرد، احساس آشنا و گرمی بود که اون بوسهی ناگهانی، اون موهای طلایی، اون چشمهای نیمهباز و سرشار از شیطنت که با خالی ریز تزئین شده بودن و اون گردنبندی که روی سینهی پسر مقابلش نشسته بود و حالا با درخششاش خودنمایی میکرد، بود.
دستهاش رو حرکت داد، زیر آب عقبتر رفت و لب زد:
"تو دیگه کی هستی؟!"
با شنیدن صدای بمش که توی سرش اکو میشد، ناباورانه به دستهاش خیره شد و بعد نگاهش رو به پاهاش که جاشون رو با دمی خاکستری عوض کرده بودن، داد.
پسرک مقابلش که ذهن جونگکوک نمیتونست حدسی جز "سایرنبودن" درمورد ماهیتش بزنه، جلوتر اومد، بوسهی نرمی روی لبهای کاپیتان غرقشده کاشت و با صدایی که برای جونگکوک بیشتر به لالایی شبیه بود، گفت:
"به خونه خوش اومدی کارل!"
لبخندی زد و درحالیکه زیر چشمهای جونگکوک رو نوازش میکرد، ادامه داد:
"هنوزم آبیِ چشمهات فراموشنشدنیترین تصویرم از آسمونه."

VOUS LISEZ
The Golden Siren | KOOKV
Fanfiction៸៸ پریِ طلایی ៸៸ ៹ ژانر: فانتزی، کلاسیک، سوپرنچرال ៹ کاپل: کوکوی ៹ خلاصه: جئون جونگکوک، مردی ۲۳ساله و کاپیتان کشتی اکتشافی فینکسه؛ کسی که به «تنها بازماندهی فاجعهی تایتانیک» معروفه... چه اتفاقی میفته؛ اگه سرنوشت دوباره راهش رو به قلمرو سایر...