هیون بعد از گزارش به پلیس با عجله از پله ها بالا رفت انقدر عجله کرد که پاش سر پله ی آخر پیچ خورد
_آاااخ
اما بی توجه به درد پاش به مسیرش ادامه داد پای جیمین وسط بود مگه میتونست خونسرد باشه ....
اینبار نوبت هیون بود که آزمون مردونگی بده که ثابت کنه بزرگ شده ....حالا دیگه پونزده سالش نبود بزرگ شده بود اونقدری بزرگ شده بود که پشت پدرش باشه حامی برادر و خواهر کوچکترش باشههیون انتخاب سختی رو پشت سر گذاشته بود برای حفاظت از خواهر و برادرش پا روی قلبش گذاشته بود و از جیمین گذشته بود این یعنی بزرگ شده بود .....
درد پاش رو نادیده میگرفت چون پای جون خانوادش در میون بود حالا میفهمید که چرا برای جیمین آسون بود که درد قلب خستشو بخاطر دیدن خنده های خانوادش نادیده بگیره حالا نوبت هیون بود که به موقع برسه .....در اتاق نارا و سوکی رو قفل کرد و با عجله دوباره از پله ها پایین رفت
دستشو روی دستگیره ی در گذاشت و درو باز کرد و اولین کلمه ای که از دهانش خارج شد این کلمه بود
_آبا!
اینبار نمیخواست جیمین رو غمگین و رنجور ببینه اینبار نمیخواست کسی رو نا امید کنه
با دیدن مرد شاکی که روی زمین افتاده بود و خون غلیظی از پیشانیش جاری شده بود وحشت کردجیمین روی پله ها نشسته بود و نفس نفس میزد هیون کمی جلو رفت و بعد ناباورانه پرسید
_م...مرده؟
جیمین سرشو تکون داد و گفت:_نه ....فقط بیهوشه به پلیس زنگ زدی؟
_اره در اتاق نارا و سوکی رو قفل کردمجیمین غرق عرق بود چشماشو اشک پر کرده بود و تو خودش مچاله شده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود اما در کمال تعجب لبخند زد هیون جلو رفت زیر پاش زانو زد
جیمین دستشو روی صورت هیون کشید و در حالی که اشک و لبخندش در هم آمیخته شده بود گفت:_یادته وقتی....کوچولو بودی.....میخواستی سوپر من شی؟
هیون با سرش حرف پدرشو تایید کرد جیمین گفت:
_ارزوت برآورده شد....تو قهرمان منی پسرم
هیون هنوز هم تو شوک بود با حیرت زدگی چشمای جیمین رو با نگاهش تسخیر میکرد
_ابا من تنهات گذاشتم
هیون بعد از گفتن این جمله دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره
جیمین سرشو روی شونه ی خودش گذاشت و گفت:
_تو کوک کوچولوی منی تو نبود آبات مثل کوه پشتم بودی_ولی من....من درو بستم
هیون رو شونه ی جیمین گریه میکرد و اشکاش شونه ی پدرشو خیس میکرد
_هیونا.....تو درست ترین انتخاب زندگیتو کردی خوشحالم که نارا و سوکی برادری مثل تو دارن
هیون دستشو دور گردن جیمین حلقه کرد جیمین بغضشو قورت میداد و نگاهش به پیشونی خونی مردی بود که همین چند دقیقه ی پیش برای دفاع از خودش و خانوادش سرشو به نرده ها کوبیده بود بدون
اینکه به بعدش فکر کنه ......
BẠN ĐANG ĐỌC
CPR (فصل سوم پدر کوچک)
Fanfiction_ددی قلب و مغز زن و شوهرن؟ -شاید! _اونا هم با هم دعوا میکنن؟ -اره ولی اگه دعواشون شه خیلی بد میشه _اون وقت ما میمیریم؟ -فکر میکنم! _اگه آدما بمیرن دیگه نمیتونن برگردن؟ -شاید برگردن! _تو تا حالا مرده هارو زنده کردی؟ -اره _چجوری؟ -بهش میگن CPR _یعنی...