P29

1.8K 301 30
                                    

جیمین با شنیدن این حرف سرشو بلند کرد و وحشت زده به دهان دکتر چشم دوخت

ایون که نمیتونست این قضیه رو هضم کنه هنوز مات و مبهوت به دکتر نگاه میکرد و اصلا متوجه نشد که جیمین کی با عجله از اتاق بیرون رفت و شروع به دویدن کرد

جیمین با تمام توان میدوئید.... تو این مدت متوجه شده بود که شکمش کمی بزرگ شده و چقدر مسخره بود که فکر میکرد چاق شده!

تمام تهوع های صبحگاهیش تو مدرسه دل پیچه های گاه و بیگاهش و سرگیجه های آخر شبش رو به یاد آورد تو کلاس ورزش نفس کم میاورد و به بهانه های مختلف تمرین نمیکرد.

اما دیگه نتونست تحمل کنه و به ایون گفت که حالش مساعد نیست اما فکر میکرد یه مسمومیت ساده باشه یا حداقل بخاطر پرخوری هایی که داشت به این وضع افتاده باشه بارون میبارید و جیمین هنوز میدوئید بخاطر بارون تمام لباسش خیس
شده بود اما اهمیتی نمیداد یک نفر تو وجودش در حال شکل گیری بود و این وحشتناک بود

از کنار رود هان عبور میکرد هنوز میدوئید و بدون اینکه بفهمه اشک از چشماش سرازیر شده بود
مردم با تعجب بهش نگاه میکردن جیمین دلش میخواست جای دختربچه ای که با چتر زرد زیر بارون قدم میزد و دست مادرشو گرفته بود باشه..... دلش میخواست جای پیرمردی که داشت از دکه ی اجوما
جیگر خونی میخرید باشه دلش میخواست همه چی خواب باشه اما بیدار بود بیدار تر از همیشه
با خودش چیکار کرده بود چه بلایی سر خودش آورده بود مگه دلش نمیخواست درس بخونه و یه پزشک موفق بشه تمام ایندش رفته بود زیر آب... جیمین داشت غرق میشد.

به خودش که اومد متوجه شد پشت در خونه ی جانگکوک ایستاده....

جانگکوک با روی گشاده درو باز کرد و به استقبال جیمین اومد اما با دیدن جیمین که تمام لباسش خیس بود و میلرزید لبخندش محو شد

-جیمین؟ چی شده؟

جیمین از پله ها بالا رفت مقابل جانگکوک ایستاد و گفت:

-ما نباید انجامش میدادیم

جانگکوک که از حرفای جیمین سر در نمیآورد پرسید

-چیو؟

بغض جیمین شکست  و بعد به آغوش کوک پناه برد و بلند بلند گریه کرد

-کوکا....ما نباید انجامش میدادیم

جانگکوک جیمینو بغل کرد و گفت:

-جیمین لطفا بگو چیشده من کم کم دارم نگران میشم

-من رفته بودم... دکتر

CPR (فصل سوم پدر کوچک)Onde histórias criam vida. Descubra agora