P37

1.6K 272 28
                                    

نامجون دستی رو پیشونیش کشید و گفت:

-باید خوشحال باشی که بهوش اومده.... با توجه به وضعیت بدنش این عمل خیلی خطرناک بود... ولی تو تونستی کوک

-جیمین قوی تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.... عمل به این سختی
رو پشت سر گذاشت

-خب آدمارو یه سری چیزا قوی میکنه

-میدونم غذای مقوی و این چیزا

نامجون خندید و گفت:

-نه

-پس چی؟

- پدر یا مادر بودن.... این مهم ترین چیزیه که آدمارو قوی میکنه. پدر و مادرا بدترین دردارو بخاطر بچه هاشون تحمل میکنن

-درسته همینطوره

-خب پدر خوب..... نمیخوای بری خونه؟

-باید برم دلم برای بچه ها تنگ شده

-پس زودتر آماده شو و برو

ممنونم نامجون.... ممنونم که حواست به همه چی هست

-ناسالمتی رفیقیما

....................................................
جانگکوک با سه تا پیتزا به خونه برگشت. سوکی با دیدن پیتزاها ذوق
زده گفت:

-آخ جوووون پیتزا خریدی

کوک پیتزاهارو به سوکی داد.

-من میزو میچینم

کوک از عاقلی پسر کوچولوش لبخندی زد و گفت:

-دلت برای ددی تنگ شده بود؟

-خیلیییی

سوکی به دنبال این حرف پیش کوک برگشت و بغلش کرد. کوک
پسرکشو بوسید و پرسید

-هیون کجاست؟

-رفته بود پیش نارا

هیون با شنیدن صدای کوک بیرون اومد و درحالی که نارا تو بغلش بود
به طرف کوک رفت.

-سلام

-سلام پسرم

هیون نارارو زمین گذاشت و جانگوک روبغل کرد.

از خستگی تمام بدنش فریاد میکشید اما هنوز لبخند میزد.

-ممنونم آبا...... ممنونم که جیمینو عمل کردی

جانگکوک خندید

-بریم شام بخوریم

سوکی با لپ های پر گفت:

-دیر کردین من یکم خوردم

جانگوک نارارو بغل کرد و محکم بوسیدش.

-دختر قشنگم.... عسل آبا.... دلم برات یذره شده بود
........................................................
جانگکوک نارارو تو تختش گذاشت. نارا میله های محافظ تخت رو
محکم گرفته بود و با موهاش که به زور به پنج سانت میرسید و موشی
بسته شده بود، به ددیش نگاه میکرد.

CPR (فصل سوم پدر کوچک)Where stories live. Discover now