نامجون دستی رو پیشونیش کشید و گفت:
-باید خوشحال باشی که بهوش اومده.... با توجه به وضعیت بدنش این عمل خیلی خطرناک بود... ولی تو تونستی کوک
-جیمین قوی تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.... عمل به این سختی
رو پشت سر گذاشت-خب آدمارو یه سری چیزا قوی میکنه
-میدونم غذای مقوی و این چیزا
نامجون خندید و گفت:
-نه
-پس چی؟
- پدر یا مادر بودن.... این مهم ترین چیزیه که آدمارو قوی میکنه. پدر و مادرا بدترین دردارو بخاطر بچه هاشون تحمل میکنن
-درسته همینطوره
-خب پدر خوب..... نمیخوای بری خونه؟
-باید برم دلم برای بچه ها تنگ شده
-پس زودتر آماده شو و برو
ممنونم نامجون.... ممنونم که حواست به همه چی هست
-ناسالمتی رفیقیما
....................................................
جانگکوک با سه تا پیتزا به خونه برگشت. سوکی با دیدن پیتزاها ذوق
زده گفت:-آخ جوووون پیتزا خریدی
کوک پیتزاهارو به سوکی داد.
-من میزو میچینم
کوک از عاقلی پسر کوچولوش لبخندی زد و گفت:
-دلت برای ددی تنگ شده بود؟
-خیلیییی
سوکی به دنبال این حرف پیش کوک برگشت و بغلش کرد. کوک
پسرکشو بوسید و پرسید-هیون کجاست؟
-رفته بود پیش نارا
هیون با شنیدن صدای کوک بیرون اومد و درحالی که نارا تو بغلش بود
به طرف کوک رفت.-سلام
-سلام پسرم
هیون نارارو زمین گذاشت و جانگوک روبغل کرد.
از خستگی تمام بدنش فریاد میکشید اما هنوز لبخند میزد.
-ممنونم آبا...... ممنونم که جیمینو عمل کردی
جانگکوک خندید
-بریم شام بخوریم
سوکی با لپ های پر گفت:
-دیر کردین من یکم خوردم
جانگوک نارارو بغل کرد و محکم بوسیدش.
-دختر قشنگم.... عسل آبا.... دلم برات یذره شده بود
........................................................
جانگکوک نارارو تو تختش گذاشت. نارا میله های محافظ تخت رو
محکم گرفته بود و با موهاش که به زور به پنج سانت میرسید و موشی
بسته شده بود، به ددیش نگاه میکرد.
YOU ARE READING
CPR (فصل سوم پدر کوچک)
Fanfiction_ددی قلب و مغز زن و شوهرن؟ -شاید! _اونا هم با هم دعوا میکنن؟ -اره ولی اگه دعواشون شه خیلی بد میشه _اون وقت ما میمیریم؟ -فکر میکنم! _اگه آدما بمیرن دیگه نمیتونن برگردن؟ -شاید برگردن! _تو تا حالا مرده هارو زنده کردی؟ -اره _چجوری؟ -بهش میگن CPR _یعنی...