p25

2.5K 356 46
                                        


مربی مهدکودک به سوکی و دو بچه ای که کنارش ایستاده بودن خیره
شده بود و لبخند به لب داشت سوکی بانمک ترین و زیباترین بچه ی
مهدکودک بود..... چندباری پدراشو م ملاقات کرده بود پدر امگاش انقدر
زیبا بود که درست مثل یه تابلوی نقاشی متحرک بود و پدر آلفاش
انقدر جذاب و خیره کننده بود که وقتی برای بردن سوکی به مهد اومده
بود توجه های زیادی رو به خودش جلب کرده بود خانواده ی بی
نظیری به نظر میرسیدن و دور از نظر نبود که سوکی به زیبایی یک
الماس باشه و هر روز بیشتر از دیروز بدرخشه
سوکی بین میا دختر نامجین و یکی از پسرای مهدکودک گیر کرده بود
هر دو دستش اسیر دستای اون دو نفر بود نه راه پس داشت نه راه
پیش با نگرانی به هردوشون که سعی داشتن سوکی رو به طرف
خودشون بکشونن نگاه کرد و گفت:
-دشتم کنده میشه
میا گفت:
-مال خودمه 
پسربچه گفت:
-به منم بده
سوکی اخم کرد و گفت:
-الان گلیم میگیله
پسربچه لپ سوکی رو محکم گرفت و کشید میا هم به تقلید از پسرک
اون یکی لپ سوکی رو کشید
سوکی داد زد
-آاااااای
پسربچه گفت:
-نرمه
سوکی با بغض گفت:
-میخوام بلم خونمون
میا گفت:
-نهههه
مربی مهدکودک جلو رفت و گفت:
-بچه ها نباید لپ همو بکشین ببین لپ سوکی قرمز شده
پسربچه گفت:
-سوکی مال من باشه؟
میا گفت:
-نه مال منههههه
مربی مهد با لبخند گفت:
-دیگه کم کم باید آماده شین الان پدراتون میان دنبالتون
سوکی درحالی که لپشو میمالید و بغض کرده بود از پله ها بالا رفت
........................................................
جیمین به سوکی که با اخم به خیابون زل زده بود نگاه کرد لپای تپلش
قرمز بود و ناراحت به نظر میرسید
-من دیگه نمیلم مهدکودک
-سوکی من چرا ناراحته؟
-میالو دوشت ندارم اون پشل بده هم همش لپمو میکشه دلدم میگیله
جیمین با انگشت اشارش لپ سوکی رو نوازش کرد و گفت:
-باشه من بهشون میگم اذیتت نکنن
-میگی؟
-االن آبا داره رانندگی میکنه صبر کن رسیدیم خونه بوس میکنملپمو بوش کن خوب شهاره میگم
جیمین ماشینو پارک کرد و پیاده شد بعد سوکی رو بغل کرد و محکم
لپشو بوسید
-خوب شد؟
جیمین همونطور که سوکی رو بغل کرده بود به طرف در رفتنه هنوژ دلد میکنه
.......................................................
هنوز از فکر پیام ها بیرون نیومده بود پیام های مشکوکی که معلوم
نبود کی پشتشه اما یه هفته ای میشد که خبری از اون پیام های
مشکوک نبود و همین هم باعث شده بود جیمین از فکر فلیکس و
خاطرات گذشته بیرون بیاد
خسته و گرسنه بود اونقدر گرسنش بود که مطمئن بود میتونه یه گاو
درسته رو هم بخوره بیشتر از هر زمان دیگه ای بیمار ویزیت کرده بود و
حسابی خسته بود درو باز کرد و وارد خنه شد صدای سلامش بین هیاهو گم شد قدمی به جلو برداشت اما پاش روی کامیون اسباب بازی سوکی رفت و نزدیک بود کله پا بشه!
-وای این چی بود دیگه نزدیک بود بیفتم!
سوکی با دیدن جیمین با ذوق گفت:
-ابا ما دالیم باژی میکنیم توام بیا
جیمین نگاهی به سرتا پای جانگکوک انداخت روی شلوارش یه شرت
قرمز پوشیده بود و از شدت فعالیت صورتش گلگون بود
با خنده گفت:
-کوک؟ چرا رو شلوارت شرت پوشیدی؟
جانگکوک جواب داد
-من سوپرمنم کوک نیستم
جیمین دستشو رو شکمش گذاشت و در حالی که قهقهه میزد گفت:
-سوپر من؟!
و بعد نگاهش به سوکی که اونم رو شلوارش شرت پوشیده بود افتاد
-توام سوپرمنی؟
-نخیل! من بچه ی سوپل منم
نارا دستاشو رو مبل گذاشته بود و پستونک به دهان داشت و با ذوق اما ورجه وورجه میکرد انگار با بازی برادر و پدرش اونم به وجد اومده بود
همون لحظه هیون با شمشیر اسباب بازی از اتاق بیرون اومد و گفت:
-دیگه راه فرار ندارین یوهاهاهاها
سوکی جیغ زد و پشت جانگکوک قایم شد
جیمین از شدت خنده قرمز شده بود ...پرسید
-این دیگه کیه؟
جانگکوک گفت:
-این آنتی قهرمانمونه دیگه
هیون به سمت جانگکوک حمله ور شد و با هم درگیر شدن سوکی هم
به دفاع از پدرش از پشت به هیون حمله کرد جیمین کیفشو رو مبل
پرت کرد کتشو درآورد و به سمت آشپزخونه رفت.....
دقایقی بعد با شکم پر شده از آشپزخونه بیرون اومد و درحالی که
داشت لای دندوناشو با زبونش تمیز میکرد دست به کمر وارد سالن شد
نگاهش به هیون افتاد که داشت با لبخندی زیرپوستی نگاش میکرد
-چیه؟!
هیون در جواب جیمین چیزی نگفت فقط لپاشو باد کرد و ادای جیمین
رو درآورد
جیمین گفت:
-پسر بزرگ نکردم که دلقک بزرگ کردم... چاقم خودتی
و بعد خودشو رو کاناپه پرت کرد جانگوک رو مبل پخش شده بود و
خیس عرق بود
-ددیو کشتین بازی دیگه بسه بیاین منو ماساژ بدین
سوکی با شنیدن این حرف دست از خوردن شکلات های روی میزکشید و به منت جیمین رفت
-من بلدم من بلدم
بعد شروع کرد به ماساژ دادن پشت جیمین ....جیمین با حس دستای
کوچولویی که سعی در ماساژ دادنش داشت خندش گرفت جانگکوک
هم به سوکی پیوست جیمین گفت:
-تو برو استراحت کن کوک خسته ای
-من برای همسرم هیچوقت خسته نیستم
صدای عوق زدن هیون به گوش رسید!
-حالمون بهم خورد بابا
جیمین گفت:
-تو گوش نکن
سوکی با خوشحالی بوت جیمین رو فشار میداد
-ددی کون آبا چقد نلمه
جانگوک با شیطنت جواب داد
-همه جای آبا نرمه
هیون زد رو پیشونیش و چیزی نگفت
نارا در حالی که به هیون زل زده بود هر لحظه قرمز تر میشد هیون با
اخم بهش نگاه کرد و گفت:
-چته؟!
جیمین گفت:
-کاریش نداشته باش داره ضایعات تولید میکنه
هیون با اعتراض گفت:
-چرا موقع پی پی کردن باید منو نگاه کنه؟
جانگوک گفت:
-شاید چون اینجوری باعث میشه راحت تر دفع داشته باشه
هیون با شنیدن این حرف به سمت جانگکوک یورش برد ....جانگکوک با
خنده پا به فرار گذاشت.....
.........................................................
ساعت یک بامداد بود که تهیونگ حس کرد در خونه باز شده .....کمی
روی تخت جابجا شد و گوشیشو برداشت با دیدن ساعت کمی استرس
گرفت.....کی میتونست وارد خونش شده باشه!
با باز شدن در اتاق خواب و نمایان شدن چهره ی هیون تقریبا داد
کشید
-هیون نزدیک بود سکته کنم
هیون خودشو روی تخت انداخت و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ لبخند زد و دستشو باز کرد
-بیا اینجا ببینم پسره ی تخس
هیون سرشو رو کتف تهیونگ گذاشت
-چیزی شده؟
هیون جواب داد
-مگه حتما باید چیزی شده باشه
تهیونگ حلقه ی دستاشو دور هیون محکم تر کرد و گفت:
-پس چرا پسرک تخس من ناراحت به نظر میرسه؟
-راستش من یه غلطی کردم
-باز چه گندی زدی هیونا؟
هیون بلند شد برقارو روشن کرد و پیراهنشو دراورد تهیونگ با چشمایی
که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه بهش نگاه کرد
هیون به دستش که از بازو تا مچ پر از تاتو بود نگاه کردچیکار کردی!!!!!
-زشت شده؟
-کوک میکشتت هیون
-میدونم!
-ولی من ازش خوشم میاد!
هیون خندید و گفت:
-میدونستم
تهیونگ خندید و دستاشو باز کرد هیون تقریبا پرید تو بغلش و باعث
شد تعادل تهیونگ بهم بخوره و از پشت رو تخت بیفته
-اوه امپراطور تو حسابی سنگین شدی!
-شاید چون بزرگ شدم!
زمان به خوبی سپری میشد..... خاطرات قدیم کمرنگ میشدند و زخم
ها بهبود پیدا میکردن..... سوکی و نارا قد میکشیدن و هیون روز به روز
ورزیده تر میشد و شبیه تر به کوک!
جیمین به کل فراموش کرده بود که مدت ها پیش دردی تو سینش
خونه کرده بود زندگی اونقدر دلچسب شده بود که روزای خوب دردارو
از بین برده بودن
جانگکوک برای حفظ سالمت همسرش با چند پزشک در خارج از
کشور صحبت میکرد و از حال جیمین که روز به روز بهتر میشد غرق
آرامش بود
هیون اوقات بیکاری رو پیش پدربزرگش میگذروند....
سوکی کوچولو نمیدونست باید به پدراش بگه که عصر روز یکشنبه
وقتی تو حیاط پشتی مشغول بازی کردن با میا بوده، میا به طور
ناگهانی لباشو بوسیده و سوکی نمیدونه این کار، کار خوبیه یا نه!
نارا اما با هردوی اونا فرق داشت رفتاراش کمی شبیه هیون بود با کسی
جوش نمیخورد....
.......................................................
یک سال بعد
جیانگ کاپ های قهوه رو برداشت و از دوچرخش پیاده شد به شرکت
تازه تاسیس روبروش نگاهی انداخت .....با اینکه این شرکت فقط چندماه
بود که شروع به کار کرده بود اما سر و صدای زیادی تو سئول به پا
کرده بود شایعاتی در اینباره شنیده بود که نمیدونست تا چه حد
حقیقت دارن
شایعاتی که میگفت این شرکت متعلق به وارث دو تن از بزرگترین و
قدرترین ثرتمندای کره س
جیانگ وارد ساختمون بزرگ شرکت شد با بالا آوردن قهوه ها خودشو
به نگهبان معرفی کرد و به طرف آسانسور رفت
به طبقه ی آخر رسید به طرف میز منشی رفت
-برای آقای جئون قهوه آوردم
-بذارین اینجا خودم براشون میبرم
با باز شدن در اتاق مدیریت و خروج پسر جوانی که کت و شلوار مشکی
رنگی به تن داشت و ساعت گرون قیمت و طلاییی که به دستش بسته
شده بود، جیانگ شوکه شد
پسر جوان بدون اینکه نگاهی به جیانگ بندازه از کنارش رد شد اما با
صدای منشی متوقف شد
-ببخشید جناب جئون فرمایی که گفته بودین رو براتون آماده کردم
با صدای منشی برگشت.... برگه های روی میز رو برداشت و بهشون نگاه
کرد چشم جیانگ روی یکی از دستای پسر جوان که پر از تاتو بود ثابت
مونده بود عطر تلخ و خنکش تمام ریه ی جیانگ رو پر کرده بود....
زاویه ی فک تیزش مثل شمشیر برنده ای بود که هوش از سرش
میربود
چشمای نافذ و مشکیش که در حال خوندن نوشته های روی کاغذ بود
عجیب گیرا بود
اما لب هاش.... این لب ها از چه کسی به اون به ارث رسیده بود که
اینطور وسوسه برانگیز بود؟
قدش بلند بود و بدنش ورزیده....کم سن و سال به نظر میرسید اما در
اون استایل رسمی یه جنتلمن به تمام معنا بود.
منشی گفت:
-قهوتون رو هم آوردن
هیون برگه هارو روی میز گذاشت و درست همونجا بود که چشمش به
جیانگ افتاد..... آخرین بار بی خداحافظی ازش جدا شد و دیگه هرگز
حاضر نشد ببینتش و حالا درست روبروش ایستاده بود جیانگ با
کنجکاوی و استرسی که نمیدونست چرا به جونش افتاده به هیون نگاه
میکرد اما هیون در کمال تعجب بهش لبخند زد و گفت:
-فردا هم برام از این قهوه ها بیار!
جیانگ پر از سوال بود..... هیونی که میشناخت با هیونی که روبروش
ایستاده بود زمین تا آسمون فرق داشت با رفتن هیون متوجه شد که
جواب سوالاتش رو باید فردا بگیره..... موهای لختشو که یه طرف سرش
بسته بود تو دست گرفت و نگاه ریزی به منشی انداخت.....

CPR (فصل سوم پدر کوچک)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن