p9.granpa

3.1K 441 131
                                        

جیمین فنجون قهوشو پر کرد... یه چشمش به لپ تاپ بود یه چشمش به نارا که داشت به طرفش میومد همین که نزدیک جیمین رسید روی
تخت افتاد و یه دستشو به سمت جیمین دراز کرد
جیمین با خنده دستشو دور کمرش حلقه کرد و بلندش کرد فنجون قهوشو کمی دور تر گذاشت که نارا بهش برخورد نکنه .....دخترشو روی
پاش نشوند

_نارا میدونه امروز سر آبا شلوغه برای همین نمیخوابه تا آبا نتونه کاراشو انجام بده درسته؟

_پا..پا

_بگو آبا

_پا

جیمین خندید و بعد همونطور که نارارو بغل کرده بود با یه دست مشغول تایپ شد نارا سرشو تو گردن جیمین فرو کرد با عطر جیمین آروم میگرفت ...شبا قبل از خواب جیمین اونو به سینش میفشرد تا با
رایحه ی وجودش آروم شه و خوابش ببره نارا هم به این وضعیت عادت کرده بود و اگر قبل خواب بوی جیمین رو حس نمیکرد بی قراری میکرد و نمیخوابید.

با صدای زنگ گوشیش دست از کار کشید کانگ پشت خط بود

_آبوجی؟ سلام حالتون چطوره؟

_سلام پسر قشنگم خوبم تو خوبی؟ بچه ها خوبن؟

_ممنونم

_همین الان دکتر هه جین و دخترش اومدن اینجا .....تا چند دقیقه ی دیگه با کوک و بچه ها بیا خونه ی ما

_همون خانمی که همکار جانگوک بود؟

_درسته.... تازه از المان برگشتن

_باشه آبوجی ولی مناسبتش چیه؟

_هروقت اومدی متوجه میشی ...فقط جیمینا ...

نارا سعی داشت گوشی رو از جیمین بگیره

_اوه این صدای ناراست .....دلم براش یذره شده

_دل بچه ها هم براتون تنگ شده

_منم همینطور

_چیزی میخواستین بگین؟

_اره میخواستم بگم خانم هه جین پزشک حاذقیه میدونی که مدتیه دنبال یه پزشک خوب برای عملت میگردم

_اما آبوجی ....

_اما و اگر نیار دیگه وقتشه به فکر خودت باشی .....دلیل این ملاقات هم همینه خودش شخصا میخواد باهات صحبت کنه

جیمین نفس عمیقی کشید و علارغم میل باطنی باشه ای گفت و تماسو قطع کرد

سوکی در اتاقو باز کرد و گفت:

_آبا خلابکالی کلدم

_چیکار کردی سوکی؟

_شوکی میخواشت بلای آبا شام دلشت کنه ژلفالو شکشت

جیمین با اخم گفت:

_سوکی مگه بهت نگفتم نرو تو آشپزخونه

جیمین همونطور که نارارو بغل کرده بود از اتاق بیرون رفت.....
..............

CPR (فصل سوم پدر کوچک)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora