part14:رقاص لختی

92 15 1
                                    


در حالی که "خوشحال و شاد و خندانم" رو زیر لب زمزمه میکرد به دنبال یونگی از اتاق خارج شد و بعد از گذروندن راه رو های پیچ در پیچ تاریک به دریچه ی مشکی رنگی که بیشترین سر و صدای ادم ها از اون قسمت میومد اشاره کرد و گفت.
جیمین_اون بالا، بین جمعیت مخفی میشیم و راحت میریم بیرون.
سوتو ووشو در حالی که تلو تلو میخورد به دنبال صدای ضعیف اون دو که به سختی از بین صدای جمعیت شنیده میشد حرکت کرد و هفت تیرش رو محکم تر توی دستش گرفت.
جیمین از راه پله ی آهنی بالا رفت و دریچه رو، رو به بالا هل داد. با دیدن زمین شنی بزرگی که رو به روش بود بهت زده باقی پله هارو رد کرد و به جمعیت شگفت زده ای که برای مسابقه ی گاو بازی داخل کلوسئوم جمع شده بودند خیره شد. به دنبالش یونگی بالا اومد و با گیجی به صد ها تماشاچی که با شگفتی اون دورو نگاه میکردند و باهم حرف میزدند نگاه کرد. با برگردوندن سرش و دیدن گاومیش وحشیه سیاه رنگی که پنجاه متر دورتر از اونها ایستاده و گارد حمله گرفته بود داد زد.
یونگی _اوه، لعنتی.
جیمین سمت دریچه برگشت و همونطور که در سنگینش رو باز میکرد گفت.
جیمین_به نظرم ازینجا بریم بهتره... اوه شت.
حرفش رو با دیدن سوتو ووشو که به دریچه نزدیک میشد قطع کرد و در رو بست. یونگی خواست سمت قسمت حصار های قرمز رنگ بدوعه که جیمین دستش رو به علامت استپ نگه داشت و گفت.
جیمین_ نه نه تکون نخور، تکون نخور.
یونگی _چرا؟
جیمین_گاومیش ها بینایی خیلی بدی دارن ولی حرکت رو میتونن حس کنن.
یونگی _داری به پارک ژوراسیک فکر میکنی.
جیمین_نه توی یه برنامه ی رازبقا با هنرنماییه دیوید اتنبورو دیدمش.
یونگی در حالی که صداش از استرس میلرزید و به گاومیش که بیشتر حالت حمله گرفته بود نگاه میکرد گفت.
یونگی_داری به ریچارد اتنبورو توی پارک ژوراسیک فکر میکنی.
تماشاگرها داد میزدند تا اون دو فرارکنن و گاوچرون ها از پشت حصار دست هاشون رو به حالت زودتر گورتون رو گم کنید تکون میدادند.
یونگی_اونا دارن بهمون میگن که فرار کنیم.
جیمین قاطع گفت.
جیمین_اگه فرار کنی، میمیری!.
گاومیش سیاه بدون صبر شروع به دویدن به سمت اون دو کرد.
یونگی با صدای لرزون رو به جیمین گفت.
یونگی_باشه یه سوال بله یا خیر، جف گلد بلوم هم توی مستنده بود؟.
چهره ی جیمین به آنی پوکر شد و گفت.
جیمین_اوه خدای من اره! پارک ژوراسیک بود اون جف گلد بلوم بود.
یونگی با داد زدن "فاک یو" مچ جیمین رو گرفت و با تمام سرعت سمت حصار ها دویدند.
جیمین_بدو بدو بدو وگرنه میمیریم.
با نزدیک شدن گاومیش از هم جدا شدند و به دو طرف کلوسئوم دویدند.
گاومیش غول پیکر جوری که انگار پارچه ی سرخ دیده باشه سمت جیمین که نزدیک تر بود دوید. اما با باز شدن یهوییه دریچه توسط سوتو ووشو تعادلش بهم خورد و از مسیرش منحرف شد.
یونگی از فرست استفاده کرد و با تمام قدرت سمت جیمین که به قسمت یک متریه خالی از تماشاچی اشاره میکرد دوید.
تمام توانشون رو جمع کردند و خودشون رو از حصار دو متری بالا کشیدند و به اون سمت حصار پرت کردند و ثانیه این بعد تمام بدنشون لرز شدیدی از برخورد پر قدرت شاخ های گاومیش کرد و با چشم های گرد شده و دست و پایی که هنوز از تنش قبلی میلرزید، از بین تک شاخه های رزی که تماشاچی ها همراه با تشویقشون سمتشون پرت میکردند گذشتند.
یونگی زودتر سمت لباس های سرهمی اویزون شده از دیوار که مخصوص کارگر های کلوسئوم بود حرکت و جیمین با بیخیالی محض رو به جمعیت تعظیم میکرد از شاخه گل هایی که روی سرش میریختند مفتخر بود.
جیمین_مرسی! ممنونم..
با پارت شدن لباس های مشکیه سر همی توی بغلش رو به یونگی گفت.
جیمین_تو چته؟
یونگی _که ندو؟.. ندو؟.
راهش رو کشید و از جیمین دور شد.
جیمین_اهه بیخیال میخوای تو کل راه غرغر کنی؟ وایسا تا سواریمون رو ببینی عاشقش میشی.
یونگی _خفه شو.
****
دست از نگاه به فضای باز نسبتا بزرگ کابین قطار به دشت خاکی رو به روش برداشت و رو به یونگی که روی کارتون های بزرگ و کوچیک داخل کابین قسمت بار قطار نشسته بود گفت.
جیمین_خوش میگذره نه؟ قطار سواری توی قسمت بار، تا حالا سفر های سالیوان رو دیدی؟.
یونگی_نه، ندیدم، و نه همه چیز خوب نیست، بگو داریم کجا میریم؟تاج سوم کجاس؟.
جیمین نیشخندی زد و گفت.
جیمین_خیله خب، باشه، خیلی راجبش فکر کردم و نمیتونم بهت بگم.
یونگی عصبی نگاهش کرد با صدای بلند گفت.
یونگی_یعنی چی نمیتونی بهم بگی؟.
جیمین_در واقع اینجوری نیست که "نمیتونم بگم" بیشتر اینجوریه که "نمیخوام بگم".
یونگی با یه حرکت یقه ی پسر رو گرفت و از فضای باز کابین آویزون کرد.

یونگی _منو ببر پیش تاج سوم پارک!.
جیمین در حالی که مچ یونگی رو چنگ زده بود و به سختی میتونست خودش رو نگه داره با دیدن تونلی که هر لحظه نزدیک تر میشد تا سرش رو از تنش جدا کنه اب دهنش رو قورت داد و گفت.
جیمین_میخوای انجامش بدی؟.. پس انجامش بده.
با سکوت یونگی ادامه داد.
جیمین_نمیتونی مگه نه‌؟ چون با اینکه وقتی اینور و اونور میریم رئیس بازی در میاری.. اونقدرا هم بد بوی نیستی. دست هاش رو ول کرد و مصمم به یونگی که از یقش نگهش داشته بود زل زد.
فقط چند ثانیه به قطع شدن سرش توسط تونل باقی مونده بود و در حالی که بلند داد میزد یونگی به داخل کشیدش و روی جعبه ها پرت کرد.
با صدای لرزون از آدرنالینی که به بدنش تزریق شده بود گفت.
جیمین_بزار یچیزیو همین حالا مشخص کنیم.. خیلی ترسناک بود.. ببین اینجوری نیست که به تو اهمیت ندم، اینجوریه که من به هیچکس اهمیت نمیدم.
یونگی که تا اون لحظه به دیواره ی کابین تکیه زده بود گفت.
یونگی_بابام یه خلافکار بود.. یه کلاهبردار حرفه ای، در واقع اون بهترین بود، بعدش یهو توی تولد 13 سالگیم نیومد و من و مامانم دیگه ندیدیمش.
جیمین سرش رو تکون داد و زمزمه کرد.
جیمین_واو.
بلند تر ادامه داد.
جیمین_واقعا عجب بابا هایی داریم ما، نه؟ معجزست که هیچکدوممون رقاص لختی نشدیم.
یونگی تک خندی زد و و تایید کرد.
یونگی_ببین، بابای تو یه پلیس بود پس تو یه خلافکار شدی، بابای من یه خلافکار بود پس من پلیس شدم، اونقدرا هم با هم فرق نداریم.. من ازت نمیخوام که به من اهمیت بدی پارک، ازت میخوام که کمکم کنی، کمکم کن بیشاپ رو بگیرم و خودم رو تبرئه کنم، و من بهت کمک میکنم تا تو دوباره بزرگترین دزد آثار هنری دنیا بشی.
با دیدن نگاه مردد جیمین ادامه داد.
یونگی_تنها شانسیه که برای پس گرفتن زندگیم دارم، لطفا!.
جیمین چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید بعد از چند ثانیه مصمم به یونگی نگاه کرد و گفت.
یونگی_آوریل هزار و نهصد و چهل و پنج،... ارتش سرخ دیگه دم دره چند روز با گرفتن برلین فاصله داره، دیگه کار نازی ها تمومه و اون موقع بود که اقای هیشکی ناشناخته به اسم رولوف زایک دلال شخصی آثار هنری و قدیمی هیتلر و تنها کسی که شایعه شده بود تاج سوم کلوپاترا رو در دست داره سوار یه قایق شد و آلمان رو به قصد آرژانتین ترک کرد، اخبار نشون میدن که اون فقط با یه کیف دستی سفر میکرد، اوه و شونزده تا کانتینر پنج تنی به عنوان قطعات ماشینی! .. حالا چرا یه دلال آثار هنری باید رئیسش رو ترک کنه و با تقریبا صد تن بار به اصطلاح قطعات ماشینی پاشه برا اون طرف دنیا، به مدت هفتاد سال کاراگاه های آماتور و شکارچیان گنج و باکره های بالغ کل دنیا رو درگیر این سوال شدند، دگیر پیدا کردن چیزی که به نظر اونها پناهگاه گمشده ی هیتلره یه جای مخفی توی آمریکای جنوبی بود، و پدر من هم یکی از اونها بود، آخر هفته ها رو توی دفترش نقشه ها و پرونده های غیر محرمانه رو ریز به ریز بررسی میکرد، توی تعطیلات، ساعت ها تا حراجی های عجیبی رانندگی میکرد و چیزهای خیلی عجیبی میگرفت،.. از جمله "یه ساعت" و نه هر ساعتی، ساعت دلال نازی ترسناک رولوف زایک، همون ساعتی که بابای من بیشتر از من دوستش داشت،، عجب آدم مزخرفی، هنوزم صحنه ی پرت کردن ساعتش توی دیوار رو از عصبانیت یادمه، هیچوقت نمیخواستم کاری با وسایلش بکنم حتی بعد از اینکه مرد، اونا مال بابام بودند و گذاشتم مال خودش بمونند، ولی وقتی چیزی که توش بود رو پیدا کردم درست میدونستم چیزی که تو دستمه راز رسیدن به مکان سومین تاجه!.

ببخشید این چند وقته آپ نداشتیم ووت و کامنت فراموش نشه ممنون از حمایتتون 💜🐯🐱

mouse trap/تله موشМесто, где живут истории. Откройте их для себя