👑❤63/5❤👑

31 1 0
                                    


❤آرش❤

بعد حرفی که با نهایت خشمی که توی صداش بود زد قطع کرد.

میدونستم زودی میرسه اینجا.

سریع از ماشین پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم و خودم رو به در ورودی خونه رسوندم.

صدای جیغ و داد آیان از طبقه ی بالا میومد.

یربع پله ها رو بالا رفتم و وقتی به در اتاقی که توش بودن رسیدم دستگیره اش رو با خشونتی پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.

آیان با نفرت نگاهم کرد و گفت:
چرا...چرا...من فکر میکردم تو عاقل تر از این عوضی باشی...

کلافه دست به پشت گردنم کشیدم و لب زدم:
داداشت داره میاد اینجا...لطفا فقط سعی کن آروم باشی تا مشکل رو بین خودمون حل کنیم...باشه پسر خوب؟!

عصبی دادی زد و گفت:
چجوری میخوایین حل کنین...این برای من فقط یه مشکل نیست...این یه فاجعه هست...هق...هق...

وقتی خواست روی زانوهاش فرود بیاد
ایان سریع گرفتش و البته آیان زودی پسش زد و گریه هاش شدت گرفت.

دلم برای وضعیتی که توش گیر کرده بود ضعف رفت.
بغضی که توی گلوم بود رو پس زدم و وقتی صدای زنگ گوشیم بلند شد زودی برداشتمش و الیوت با لحن سردی لب زد:
باز کن این در بی صاحب رو!

زودی از اتاق بیرون رفتم و خودم رو به آیفون رسوندم و دکمه ی اوپن رو فشردم.

👑❤kingdom of love❤👑Where stories live. Discover now