👑❤64/5❤👑

29 1 0
                                    

❤الیوت❤

با اعصابی خورد ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم و وقتی از ماشین پیاده شدم آرش رو پایین پله ها دیدم.

وقتی سمتم اومد بی توجه بهش سمت پله ها رفتم و بلند گفتم:
کجاست؟!

در حالی که پشت سرم از پله ها بالا میومد گفت:
توی اتاق طبقه بالاست...

زودی خوردم رو به داخل عمارت رسوندم و شروع کردم از پله های مرمری بالا رفتن.

وقتی صدای گریه های آیان به گوشم رسید که از نزدیکترین اتاق طبقه ی بالا میومد پا تند کردم و دستگیره ی در رو محکم پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.

آیان با دیدنم دویید سمتم و محکم بغلم کرد.
توی بغلم گرفتمش و روی موهاش رو نوازش کردم و لب زدم:
شیششش...من اینجام...دردونه ی من!

نگاه نفرت آمیزی به ایانی که با اخمی نگاهمون میکرد انداختم.

با اخم و فک فشرده ای لب زدم:
با اینکارهات میخوای چی رو ثابت کنی؟!وقتی داشتی گند میزدی به زندگیمون تا به آرامشی که میخوای برسی...

یهو دادی زد و گفت:
بهتره دهنت رو ببندی تا نخوام کاری که نباید رو بکنم...

آیان رو از بغلم درآوردم و با حرص بهش نزدیک شدم و گفتم:
مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟!

ایان خواست با عصبانیت سمتم بیاد که آرش اومد بینمون و نگران گفت:
حرف بزنین اما به جون هم نیوفتین...باشه؟!

👑❤kingdom of love❤👑Where stories live. Discover now