👑❤21/5❤👑

47 6 0
                                    

❤ادوارد❤

تولد هجده سالگی لئو بود.
میدونستم که دیگه ویلیام براش صبر نمیکنه.
خودم هم دیگه مشکلی باهاش نداشتم.
ویلیام واقعا با صبرش ثابت کرده بود که عاشقشه!

رفتم سمت اتاق و آیمان رو کنار لئو دیدم.
سر لئو روی شونه اش بود.
انگار مضطرب بود.
سمتش رفتم و کنارشون روی تخت نشستم که لئو سریع بغلم کرد و گفت:
ددی جونم من یکم میترسم!

لبخندی به معصومیتش که دقیقا عین مادرش بود زدم.
سرم رو بالا آوردم و به آیمانی که توی لباس آبی رنگ و حریری که پوشیده بود از همیشه زیباتر شده بود انداختم و روی موهاش رو نوازش کرد و گفتم:
تنها چیزی که نباید ازش بترسی بودن کنار مردته کوچولوی ددی!

به چشام چشم دوخت و گفت:
ویلیام هم همین رو بهم میگه همیشه!

آیمان تکخنده ی ملیحی کرد و روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
خب راست میگه عزیزم...اون عاشقته و میخواد تا همیشه ازت مراقبت کنه دقیقا عین پدرت...هوم؟!

لئو لبخندی زد و گفت:
خوشحالم که دوستم داره چون خیلی جذابه!

خندیدیم به حرفش.
بلند شد و گفت:
میخوام برم پیشش دیگه...

با ذوق از اتاق رفت بیرون که به هول بودنش خندیدیم.

به محض رفتنش از بازوش آیمان کشیدمش سمت خودم که تو گلویی خندید.
لبام رو روی لباش گذاشتم.
دستم رو روی کمرش گذاشتم.
دست های ظریف و همیشه سردش رو دو طرف صورت ملتهبم گذاشت و با لبخند زیبایی گفت:
خوشگل شدم؟!

دوباره روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
میدونی که من عاشق کل وجودتم و اگه زشت هم شده باشی میپرستمت!

لبخندی با ذوق زد و این بار خودش بوسه رو شروع کرد.

👑❤kingdom of love❤👑Où les histoires vivent. Découvrez maintenant