قدمهاش رو سمت خونه برداشت و بدون اجازه خواستن داخلش پا گذاشت.. هرچقدر نزدیکتر میشد صدای دعوا و فریادهای دو نفر بلندتر به گوش میرسید..
تکخندی روی لبش نشست و گازی از سیبش خرید..
به پذیرایی نزدیک شده بودو واضح میتونست صدای مرد و زنی رو بشنوه که سر پول و زندگی جنگ راه انداخته بودن..
بین فریادهاشون صدای گریهی نوزادی رو میشنید که ترسیده و تنها به نظر میرسید..وقتی شاهدشون شد ابرویی بالا انداخت و خودش رو روی اپن کوچیک خونه انداخت.. دستشو زیر سرش زدو مشغول تماشای زنی شد که با گریه مشتهای بیجونی به سینهی همسرش میزد و ازش گلایه میکرد
-چکار کردی برامون مرد؟.. تا الان کدوم نیاز بچههامون رو برطرف کردی؟.. الانم قمار کردی سر کل خونه؟؟
بکهیون ریز خندیدو پاهاشو روی پا انداخت.. پس این خونهی نقلی رو هم از دست داده بودن.. چه جالب..
اما با بالا رفتن دست مردو کوبیده شدنش به چهرهی پژمرده همسرش تکخندش اوج گرفت و اینبار نشست تا بهتر ببینه-تو چی میدونی از حال من؟؟؟
فریاد مرد بلند شد و صدای هقهق زن اوج گرفت.. گوشهی لبش رو گاز گرفت و انگشتش اروم بالا اومد..
تکون انگشتهای بکهیون برقی توی چشمهای مرد ایجاد کردو صدای ارومش ناخودآگاه انسان رو درگیر میکرد+کمی خشم بیشتر.. برای بازیه بیشتر..
همراه با پوزخند شیطان کوچک شعلهی شومینه سر بلند کردو دست مرد سمت یقهی چروکیدهی همسرش رفت..
با خشم بلندش کرد.. صداش فریاد شد و گریهی بچهی توی گهواره آسمون رو تیره کرد..
جوری صداشو بالا برده بود که مفهوم حرفاش سخت فهمیده میشد و تنها شیطانی که باعثش بود با خنده خیرهی نمایش روبروش لذت میبرد..اما وقتی در خونه باز شدو پسری دبیرستانی توی چارچوب کاملا خنثی به پدر و مادرش خیره نگاه کرد.. اروم اروم از خندهی بکهیون کاستهو تنها اثرش لبخندی روی لبش شد..
پسرک بند کولهاش رو گرفت و با دادن نگاهش به گوشی دو قدمی جلو اومد
پدر ، زن بین دستهاش رو سمت زمین رها کرد و خیره شد به پسری که گوشی رو روی گوشهاش و مخاطب حرفاش شخصی دیگر بود-الو هیونگ.. بیا خونهی ما نونا بچهارو آورده اینجا..
بکهیون کنجکاو از انتهای این داستان دستاشو بغل کردو سرش رو روی دوشش انداخت..
وقتی پسرک دبیرستانی بیخیال سمت اتاقش به راه افتاد لبخند خبیثی زدو دوباره انگشتش رو بالا اورد+خشم.. خشم..
زمزمه کرد و باعث بالا رفتن بیشتر خشم مرد شد.. چی میشد اگر به پسرشم گیر میداد؟.. داستانشون برای شیطان کوچولو میتونست جالبتر بشه..
مرد دستهاش رو مشت کرد و با فریادی گوشخراش پسرش رو صدا زد
-پارک چانیول..
YOU ARE READING
agate
Fanfictionagate(آگات) خلاصه: وقتی آگات مهرهی قدرت و زندگی همراه سهون ناپدید شد.. هیچ موجودی امیدی به برگشتن و برگزیدن صاحبش نداشت و این بهترین فرصت برای شیاطین شد تا در تقلا برای تسخیر جهان باشند.. اما.. سرانجام سوهو، نگهبان بزرگ رو بیدار کرده و صاحب آگات و...