توی پذیرای رژه میرفت و با ذهنی اشوب منتظر بود.. نمیدونست سوهو موفق شده یا نه.. چون الان شب شده بود و هنوز نه خبری از سوهو بود.. نه بکهیون و سهون..
طبق نقشهی سوهو اونا توی خونه منتظر بودن تا اول به زخم سهون برسن.. هرچند سوهو گفته بود تنهایی میتونه از اونجا بیرون بیاد..
اما هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.. نگران بود.. نکنه سوهو موفق نشده باشه؟.. نکنه الان جفتشون توی دردسر افتاده باشن..
توی افکار درگیر خودش دنبال روزنه امیدی بود که صدای ییشینگ به گوشش رسید و باعث شد بچرخه و به موجودی که روی مبل خیره بود به ساعت نگاه کنه
-اگر زمانبندی سوهو درست باشه.. الان باید برسن اینجا..
با اخم قدم برداشت تا چیزی بگه که همون لحظه صدای بکهیون متوقفش کرد..
-ییشینگگگ..
صداش باعث شد نگاهی کنجکاو به هم بندازن.. اما در انتها این چانیول باشه که سراسیمه سمت اتاق سهون شروع به دویدن کنه..
به چارچوب که رسید بالاخره تونست ببینتش.. اینجا بود.. و سعی داشت سهون زخمی رو روی تخت بخوابونه..-حالش خوب نیست کمکم کن..
حرفش باعث شد چانیول بالاخره به خودش بیاد و با قدمی بلند کنارشون قرار بگیره.. اروم زیر شونههای سهونو گرفت و سعی کرد بیتوجه باشه به نالهی دردمند و چهرهی درهمش وقتی تکونش میدن..
ریشههایی که بیشبیه به ریشهی درخت نبودن الان به صورتش رسیده بود و بخشی ازش رو ترسناک نقاشی کرده بود.. و همین باعث شد ییشینگ نگران پایین تخت بشینه و با پاره کردن لباسی که رنگی سرخ رو در خودش به نمایش میزاشت شاهد زخم خنجر باشه..
ییشینگ: لعنتی.. خیلی دیر کردیم..
نگاه نگران چانیول از چهرهی بیجون سهون سمت بکهیون کشیده شد..
زخم کنار ابروش و لباس پاره شدهاش نگرانش میکرد..
قدم جلو گذاشت و بیتوجه به چهرهی اخمدارش که به سهون خیره بود چونهاش رو گرفت و سمت خودش چرخوندش..ابروش شکسته بود و هنوزم خونریزی داشت.. علاوهبر اون گونش کبود و گوشهی لبش هم زخمی به چشم میخورد..
باورش نمیشد خانواده خودش همچین بلایی سر پسرشون بیارن..اما بکهیون وقتی نگاه خشمگین و خیره چانیول رو روی خودش دید دستش رو پس زدو قدمی ازش فاصله گرفت..
نگاهش رو دوباره به ییشینگی داد که سعی میکرد با نیرویی زخم ریشه کرده سهون رو درمان کنه.. اما سخت بود.. چون کمی دیر کرده بودن..
باید برمیگشت پیش سوهو.. اون تنهایی نمیتونست از اونجا بیرون بیاد..
قدماشو عقب برداشت تا از اتاق خارج بشه اما دستش اسیر دست چانیول شد و گوشهاش شنوای صدای خشمگینش..
YOU ARE READING
agate
Fanfictionagate(آگات) خلاصه: وقتی آگات مهرهی قدرت و زندگی همراه سهون ناپدید شد.. هیچ موجودی امیدی به برگشتن و برگزیدن صاحبش نداشت و این بهترین فرصت برای شیاطین شد تا در تقلا برای تسخیر جهان باشند.. اما.. سرانجام سوهو، نگهبان بزرگ رو بیدار کرده و صاحب آگات و...