part.12.

80 28 119
                                    

گوشه‌ی تخت سفت خوابگاه کز کرده و منتظر بود هر لحظه یکی از پسرا به قصد اذیت کردن سمتش بیاد..
منیجر مجبورش کرد بیاد چون پیش‌بینی کرده بود رئیس کمپانی قراره نتایج اودیشن رو اعلام کنه..
هرچند کلی هم مواخذه شد که چرا روز گذشته رو نیومده کمپانی..

و با کلی دروغ تونسته بود اونها رو از سرش باز کنه..
اما اخرشم فهمیدن رئیس فعلا داره بررسی میکنه و تا اون موقع بیشتر از یک هفته می‌تونن از کمپانی مرخصی بگیرن..

با اینکه شب شده و همه خوابیده بودن و راحت شده بود از کنایه‌هاشون.. بازم با غمباد به پشتی تختش تکیه زده بود..
چون کسی رو نداشت.. جایی هم نبود که بره.‌. پس بازم مجبور بود مثل سال گذشته تک و تنها اینجا بمونه..

هوفی کشیدو سرشو روی زانوهای جمع شده‌اش گذاشت..
کاشکی حداقل می‌تونست توی این یک هفته با کسی حرف بزنه..
به قدری از این مرخصی ناراحت بود که حتی نمی‌تونست مثل بقیه بخوابه..

لحظه‌ای به اتفاقات اخیر فکر کرد.. به اینکه خودش توی موقعیت خیلی حساسی قرار داشت و این باعث میشد بقیه رو هم توی خطر بندازه..

اخمی بین ابروهاش رو درگیر کرد و فکری ذهنش رو مشغول..
ینی سهون حتی توی این موقعیت هم مراقبش بود؟.. اینجا بود؟.. پس.. می‌تونست باهاش حرف بزنه؟

لبخندی از امیدواری زدو اهسته صداش کرد..

"سهون؟"

چند لحظه منتظر موند.. اما خبری ازش نشد.. دهن کجی کردو کمی خودش رو جلو کشید تا پاهاش از تخت اویزون باشه..
ادعا میکرد همیشه ازش محافظت میکنه پس الان کجا بود؟..
دستش رو بالا اورد و خیره شد یه نماد و انگشتر آگات..
حسی که موقع استفاده از قدرتش داشت واقعا شگفت‌انگیز بود..
یاداوریش لبخندی روی لبش کاشت و فکری رو به ذهنش..
اگر اون صاحب اگات بود.. و اگات می‌تونست بهش قدرت بده.. پس ینی خودش هم می‌تونست برای آگات قدرتی تعیین کنه؟؟

با این فکر اخمی از تفکر چهره‌اش رو تزئین کرد.. امتحانش که ضرر نداشت..
چطوره روی سهون امتحانش کنه؟..
با شیطنت لبخند زدو انگشت دیگه‌اش رو نوازش‌گونه روی انگشتر کشید

+مثلا وقتی صداش زدم سروکله‌اش پیدا بشه..

نگاهش متفکر به روبرو دوخته و زمزمه‌ی ارومش فقط به گوش شنوای خودش رسید..

+چجوری صداش بزنم؟؟

توی کلماتی که مغزش پیشنهاد میکرد دنبال چیز خاصی گشت.. چیزی که به ذهن هیچکسی نرسه.. یه کلمه.. یا یه جمله ی کوتاه..
اما دقیق نمیدونست چی رو باید انتخاب کنه..

توی افکار شگفت انگیزش غرق بود.. که صدای پیامکی حواسش رو پرت کرد..
نگاهش سمت گوشی چرخید و به محض دیدن اسم مادرش روی تخت شیرجه زد..
با لبخند صفحه رو باز و چشم‌هاش کلمات رو مرور کرد

agateOnde histórias criam vida. Descubra agora