part.17.

41 13 22
                                    

از تخت پایین اومد و سمت سرویس حرکت کرد..
خواب بود.. واقعا همه‌چیو توی خوابش دیده بود و این کمی خوشحالش میکرد..
اما بازم اونقدر توی خوابش گریه کرده بود که خشکی اشکهاش حس ناخوشایندی بهش میداد قلبش هنوزم از استرس تند می‌تپید..

مقابل ایینه ایستاد و نگاهی چهره‌ی خسته‌ی خودش انداخت.. رد اشکهاش روی صورتش چهره‌اش رو حال بهم زن نشون میداد..
پوزخندی به نگرانی بیش‌ار حد خودش زدو شیر اب رو باز کرد..
اب رو چندباری توی صورتش پاشید و با نفس عمیقی سرش رو بلند کرد..
اما با دیدن سهون از ایینه خشکش زد.. پشت سرش ایستاده بود.. با همون لباسی که سوهو توی رویاهاش دیده بود..
چرخید و نگاه گردش رو به لبخند محو اون مرد دوخت..
هیجان‌زده نشد.. بغلش نکرد.. با اینکه حسابی دلتنگش بود اما فقط نگاهش کرد..

نمی‌خواست قبول کنه ممکنه چیزایی که دیده فقط خواب نبوده باشه.. اما اونقدر اتفاقای عجیبی دورش افتاده بود که این حدس رو بعید نمیدونست..
پس.. همون حرفو زد.. حرفی که توی رویاهاش زده بود

+چرا زودتر نیومدی؟

لبخند اون عمیق‌تر شد.. و همچنان به چم‌هاش زل زد

-اومدم.. اما سخت مشغول تمرین بودی و وقت نداشتی نگاهی به اطرافت بندازی..

همون جواب رو گرفت.. ساختمون امیدش روی سرش اوار شدو بازهم حرف زد.. تا مطمئن بشه از چیزی که دیده..

+بیخیال.. می‌تونستی خودتو بهم نشون بدی.. خیلی نگرانت بودم..

-چرا؟؟

+می‌ترسیدم باز حالت بد بشه پیشت نباشم..

با لبخندی غمگین گفت.. و امیدوار بود بعد از حرفش اون حالت سهون رو نبینه..تا واقعی نشه حدسای مزخرفش.. تا حقیقی نشه رویای تلخش..
اما.. شد.. چشم‌های سهون کاملا سفیدو لحظه‌ای تعادلش رو از دست داد..
سوهو نگران‌تر از هر لحظه‌ای ساعد سهونو گرفت و بهش خیره موند تا به حالت اول برگشت و بازهم بهش لبخند محوی تحویل داد..
دیگه چیزی نگفت.. چیزی نپرسید.. و فقط با چشم‌هایی پر شده بهش خیره شد تا خودش حرف زد

-چیزی نیست.. فقط انا بهم خبر داد که احضار شدم..

مثل رویاهاش نپرسید برای چی.. نگفت می‌خوام باهات بیام.. چون دیگه میدونست قراره چه جوابی بگیره..
سهون کمی ازش فاصله گرفت و لبخندی بهش زد..
اینبار بجای تمام سوالاتی که جواب نداده بود.. حرف اخرش رو تکرار کرد

--من همه‌چیو بهت میگم.. نگران نباش..

و چشم‌هاش رو بست.. می‌خواست بره.. می‌خواست پا بزاره دنیایی که سوهو میدونست عاقبتش چی میشه..
اما اینبار قرار نبود حماقت کنه..

+دوست دارم..

گفت.. با تمام وجودش زمزمه کردو شاهد گرد شدن چشم‌های سهون شد..
لحظه‌ای بعد نگاه سهون روی مچ دستش افتاد.. سوزش خفیفی که نماد دور مچش داشت بهش میفهموند رمز این طلسم همین جمله‌است.. جمله‌ای که حدسش کاملا دشوار بود
چشم‌هاش دوباره روی سوهو نشست و قطره‌ای که از در پلکهاش فرار کرده بود رو دنبال کرد.. و گوش‌هاش شنوای بغض و لرزی شد که بی‌تردید از لبهاش بیرون می‌پرید

agateWhere stories live. Discover now