part.14.

73 19 53
                                    

بالهاشو بست و روی پارکت‌هایی که با نظر چیده شده بودن پا گذاشت..
چیزی که خیلی فکرش رو آزار داد سکوت بی سابقه‌ی دنیای میانی بود..
هرچند قبل از اینکه از خواب عمیقش بیدار بشه هم چندان فرقی نداشت.. هر موحودی دنبال کار خودش و ماموریت خودش بود..
اما امروز حتی همون تردد کم هم وحود نداشت..

به در بزرگ سالن اصلی رسیدو آهسته بازش کرد..
تونست انا رو ببینه که پشت بهش جلوی پنجره ایستاده.. در رو بست و همونطور که بهش زندیک میشد حرف زد

+اتفاق خاصی افتاده؟چرا قلعه اینقدر خلوته الان نباید...

سیلی که همزمان با رسیدن روی گونه‌اش نشست حرفش رو قطع و چشم‌هاش رو گرد کرد..
صدا چندین بار اکو شدو بهش فهموند هیچ اشتباهی درکار نبوده.. و انا با اخم شدید روی صورتش واقعا بهش سیلی زده..
نگاه متعجبش رو سمت دختر مقابلش چرخوند و بی‌توحه به یوزش صورتش بهش گوش داد

-معلوم هست داری چیکار میکنی؟با پسر لوسیفر همدست شدی؟جون سوهو برات مهم نیست؟مهم نیست اگر بکهیون الان که اینجایی جونشو بگیره و اگات رو نابود کنه؟؟تو چت شده سهون؟

اخمی بین ابروهاش نشست و دست‌هاش مشت شد..
لبخند کجی روی لبش نشست و با خشمی که سعی در کنترلش داشت زمزمه کرد

+یادم نمیاد قبلا دست روم بلند کرده باشی..

انا پوزخند زد و با حرص نگاهشو گرفت

-منم یادم نمیاد قبلا با دشمن همکاری کرده باشی..

چشم‌هاشو بست و بیشتر مشتش رو فشرد.. انتظار نداشت بعد از فشاری که نتیجه‌اش یه تب شدید بود مجبور باشه اینجوری با انا روبرو بشه

+خیلی وقته وظیفه‌ی من کاملا از شما جدا شده.. و دلیلی نمیبینم درمورد کارهام توضیحی بهت بدم انا

-تو هنورم از دنیای میانی هستی

با فریاد دختر مقابلش چشم‌هاش رو باز کرد و خشمگین به چهره‌ی برزخی اون خیره شد..
مدتی توی سکوت گذشت.. که انا مجبور شد با هوفی دوباره ازش رو بگیره و سمت پنجره برگرده..
این فرصتی شد برای سهون.. تا فکر کنه درمورد این رفتار.. انا.. بانوی این قلعه.. به ارامش و خونسردی معروف بود.. و ارتباط سهون با بکیهون قطعا چیزی نبود که اینجوری اونو عصبی کنه.. هرچند مطمئن بود قلعه‌ی میانی دیگه خونه‌ی اون نیست و نیازی هم نمیدید بخاطر چیزی اینجا مواخذه بشه..
فعلا وقت نداشت اون رو قانع کنه چون سوهو رو تنها گذاشته بود و هر ساعت اینجا یک روز دنیای اون‌ها رو در برمیگرفت..

+فکر نمیکنم بخوام بیشتر درموردش حرف بزنم.. اومدم از کتابخونه استفاده کنم..

گفت و نگاه انا رو خرید.. نفس عمیقی کشیدو با نگاهی غضبناک به سهون جلوتر ازش راه افتاد..
و پسر هم با نفسی پشت سرش حرکت کرد.. اما لحظه‌ای ابروهاش گره و قدم‌هاش اهسته شد..
مطمئنا انا عادت داشت دست‌هاش رو جلو توی هم قفل کنه اما الان پشت سرش قفل شده بود..

agateWhere stories live. Discover now