part 3

374 75 8
                                    

آئه دال دانگ خوب می چرخید...خیلی خوب، حداقلش تا اون روز و اون ساعت نفرین شده که همه چی خوب بود!

................

کوک خوشحال از پاتوق شدن مغازه عزیزش برای مهمانانش چهار زانو پشت میز نشسته بود و سعی میکرد سن دوتا دختر رو عوض کنه، یکیشون بتا و دیگری امگا بود، مثی که میخواستن با عشقشون ازدواج کنن ولی این قانون کوفتی برای دختران جوان زیر ۳۰ سال ازدواجو ممنوع کرده بود ، به هر حال برای بار هزارم تاکید میکنم کوک اصلا شیاد و کلاهبردار نبود.....حتی اگه سن یه بخت برگشته رو توی شناسنامش با حقه عوض کنه که طرف بتونه ازدواج کنه....بالاخره باید یه راهی برای نخ بدرد بخور بودن پیدا میکرد که پول در بیاره دیگه نه؟

+ببینید خانوما به همین راحتی شد ۳۴، حالا راحت میتونید با عشقتون ازدواج کنید

دخترا با ذوق نشان شناساییشون رو گرفتن و تشکر کردن، اما بحث همونجا تموم نشد(که ای کاش دهن کوک رو گل گرفته بودن و همونجا تموم میشد)

دخترا به آرومی اومدن جلو ، روی میز خم شدن و پچ پچ کردن

#شنیدید میگن امپراطور ناتوانه؟

£من شنیدم هم نوع گراست میگن با یکی از دوستاش که آلفاعه باهمن

دقت کنید که همه اینا در حد پچ پچ بود، ولی قبلا گفته بودم که جونگکوک یه سلیطه بتا نماست نه؟ پس طبق معمول صداشو انداخت کف سرش و بی توجه به اینکه دیوار موش داره موشم گوش داره گفت

+اوه معلومه که واقعیه خانوما وگرنه کدوم احمقی اگه اجاقش کور نباشه اینهمه سال یه ملتو علاف میکنه؟ البته اون بخش رو هم ریختنش با دوست آلفاش؟ به نظرم اون دوست آلفا ترجیح میده از اون امپراطور افسرده با اجاق کورش فرار کنه ، نه که آدم قحطه!؟

خب...... کوک بارها و بارها آرزو میکرد که دوباره برگرده به چند لحظه پیش و دهنشو گل بگیره، چون اگه چند لحظه پیش میدونست گارد قصر پشت دیوار مغازش نشستن به حرفاش گوش میدن؟ خب بیخود میکرد درباره اجاق کور امپراطور اظهار نظر میکرد والا!

...................................

نامجون نمیدونست دقیقا چرا باید دنبال دوست لعنتیش که امپراطور این مملکت بود راه بیفته بره ببینه شایعات کوچه خیابون چی میگن! نامجون گاهی اوقات از شغلش متنفر میشد، اون حتی گاهی اوقات از اینکه دوست امپراطورم هست متنفر میشد.....اما بعد یادش میومد باید تا ابد بسوزه و بسازه... فرمانده بینوا.

=اونجا آئه دال دانگه فرمانده، میگن مورد علاقه امگا هاست....

نامجون سرشو به سمت امپراطوری که مثل یه بچه پشتشو چسبیده بود و سرک می‌کشید برگردوند...خب در اصل هر سه تاشون مثل سه تا بچه فضول جاسوس داشتن ورودی آئه دال دانگ رو دید میزدن! که یه پسر مو بلوند امگا هم که انگار گارسون اونجا بود به مهمانان خوش آمد میگفت!

The Forbidden Marriage/vkookWhere stories live. Discover now