part 15

315 65 22
                                    


...................

جیمین هوفی کشید و با اخم به اون آلفای نارنگی که تازگیا فهمیده بود یه منحرفه نگاه کرد، نقاش بیچاره خجالت زده از نقاشی های نه چندان مناسبش با دیدن نگاه پسر موردعلاقش سرشو پایین انداخت، نقاش خیلی واضح لپاش سرخ شده بود!
آلفا با حس عطر هلو که بهش نزدیک میشد و در نهایت کفشای گل داری که جلوی چشماش ایستاد سرشو آورد بالا و به چهره همچنان اخم کرده امگا نگاه کرد

_میخوایم ببندیم، وقت کاری تموم شده

یونگی گیج به اون هلوی اخمو نگاه کرد که پیشبندشو در می آورد، توجه یونگی به کیسه گلدوزی شده روی کمر امگا جلب شد، آلفای نارنگی از اون انار دراز بی خاصیت متنفر بود، کاش میشد اون سرباز لعنتی رو سر به نیست و یه جا گم و گورش کنه تا دیگه انقدر برای امگای موردعلاقش سنگ های یشمی کوچولو پیشکش نکنه!
از بخت آلفای نارنگی، سرباز انار اون شب شیفت بود و نتونسته بود ساعت ها بشینه و به جیمین زل بزنه.

با خاموش شدن فانوس ها یونگی به خودش اومد از جا بلند شد، فانوس دستیش رو برداشت و پشت سر جیمین عصبانی بیرون رفت، امروز صبح وقتی میخواست یه قدمی برداره و بالاخره با پسر هلویی حرف بزنه از شانس سیاهش نقاشی های هنرمندانش روی زمین پخش شده بود و جیمین هم با فریاد زیبای اون یه منحرفه ازش استقبال کرده بود!

یونگی که چند قدم عقب تر از امگا راه میرفت با برگشتن امگا سمتش تقریبا فانوس از دستش افتاد! هل شده و درحالی که دست و پاشو گم کرده بود روش رو سمت درخت و گل و دیوارای اطرافش برگردوند

جیمین کلافه از نارنگی گردی که دنبالش راه افتاده بود، هوفی کشید و لبخندی زد، جیمین کور نبود و میتونست بفهمه که اون آلفای نقاش خجالتی ازش خوشش اومده ، دقیقا به اندازه سرباز اناری!

امگا چند قدمی جلو اومد و در حالی که به لپای افتاده آلفا نگاه میکرد گفت

_هی، نارنگی مثلا آلفا! دوست داری باهم قدم بزنیم؟

یونگی که باورش نمیشد امگای محبوبش واقعا همچین پیشنهادی بهش داده باشه چشماش برق زد و لبخندی که با ه لثه های صورتیش همراه بود روی صورتش جولون داد

چند قدمی به جیمین نزدیک شد و جواب داد

_واقعا؟ میتونم؟

اما آلفا هیچ وقت جواب جیمینو نشنید ، همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاد، به سرعت یک پلک زدن جیمین از جلوی چشماش غیب شد، توسط یه سواره مشکی پوش!

یونگی با چشمای درشت ترسیده و بهت زده به جای خالی جیمین خیره شد، صدای پای اسب و جیغ امگای هلوییش توی سرش می چرخید ، به خودش اومد، فانوس رو انداخت گوشه ای و فریاد زد، دنبال سواره ای که پسر رو گرفته بود دوید

_جیمینننننننن

یونگی احمق نبود، واضحا نمیتونست توی اون شرایط و درحالی که چشم چشم رو نمی‌دید دنبال یه اسب بدوه،یونگی فقط یه نقاش بود، آلفا نگران و مضطرب سمت شهربانی پا تند کرد

The Forbidden Marriage/vkookWhere stories live. Discover now