دخترش رو با عجله به کلاسش رسوند، بخاطر چرت بعد ازظهرش حالا خودش هم با تاخیر رسیده بود. اروم در رو باز کرد که نگاه همکلاسی هاش بعلاوه ییفان سمتش چرخید.
- سلام جونمیون، تازه شروع کردیم؛ بیا داخل.
- ببخشید که دیر رسیدم.
- اشکال نداره، تا توضیح میدم میتونی وسایلت رو هم اماده کنی درسته؟
- بله حتما.
سر جای خالی پشت میز ایستاد، دختری که این روزها رقیبش حساب می شد هم سرجای همیشگی جونمیون ایستاده بود. در واقع انگار از فرصت عدم حضور جونمیون استفاده کرده بود تا به ییفان نزدیک تر باشه. دلش میخواست مثل بچه ها بگه "اون جای منه" ولی با متانت مشغول خارج کردن وسایلش شد و سعی کرد صدای اضافه تولید نکنه.
- خب همونطور که جلسه پیش گفتم امروز قراره آماده کردن تارت رو یاد بگیریم. شیرینی آسون و بسیار خوشمزهای هست. مثل همه چیزهایی که تا الان یاد گرفتیم فقط نیاز به کمی دقت داره.
در ادامه ییفان کمی در مورد تاریخچه تارت و اینکه مناسب چه شرایط و ضیافتهایی هست صحبت کرد. جونمیون قصد داشت امروز با دقت به تمام نکات گوش بده و تو دنیای رویا و خیالش غرق نشه. درسته که این کلاس رو صرفا برای مربی جذابش ثبت نام کرده بود ولی بهتره حالا که اینجاست یاد بگیره برای دختر کوچولوش یه چیزی بپزه؛ میخواست امسال برای تولد چوهی شخصا یه کیک خوشمزه بپزه.
کم کم همه مشغول اماده کردن خمیر شدن، درحال ورز دادن خمیر تارت بود که حس کرد مربیش نزدیکش شده، خیلی نزدیک! ییفان از پشت کاملا به نیمه راست بدن جونمیون چسبید و یک دستش رو به میز تکیه داد.
- بهتره حلقهت رو دربیاری که کثیف نشه.
نفس گرم و صدای بم ییفان زیر گوشش و روی گردنش باعث میشد تمام پوستش دون دون بشه. مطمئن بود مربیش از اون فاصله کم متوجه شده و همین ضربان قلبش رو بیشتر می کرد و به تبع نفسش کمی تند تر شد.
- حتما.
با صدای ضعیفی جوابش رو داد، اروم حلقه ای که با توطئه سهون و بخاطر اصرار چوهی انداخته بود درآورد. ناخواسته نگاهی به دست بقیه همکلاسیهاش که همه خانم بودن انداخت، بجز دو نفر که انگار مجرد بودن میتونست تو دست همشون حلقه رو ببینه. لبهاش رو داخل دهنش برد تا جلوی کش اومد ضایعشون رو بگیره. ییفان با قدم های کوچیک و آهسته دور میز میچرخید و به کار شاگردهاش نظارت داشت. دوباره به جونمیونی رسید که حالا خمیر رو داخل قالب قرار داده بود و دورش رو برای شکل گرفتن آهسته فشار میداد.
یکی از دستهاش رو روی دست جونمیون که از زیر قالب رو گرفته بود گذاشت رو و دست دیگرش رو روی دستی که درحال شکل دادن خمیر بود قرار داد. انگشت اشاره جونمیون رو با دو انگشت اشاره و وسط خودش گرفت و برای فشار دادن خمیر داخل قالب کمکش کرد.
VOUS LISEZ
Baker
Fanfictionکاپل: کریسهو ژانر: رمنس، قطعهای از زندگی، اسمات🔞 یه پدر مجرد که به خاطر دخترش مدت طولانی از رابطه داشتن دوری میکنه، بالاخره چشمش یه مرد خوشقدوبالا رو میگیره؛ مثل نوجوونها روش کراش میزنه و تپشهای قلبش، شور و شوق روزهای قدیم رو بهش یادآور میش...