شنبه ظهر بود و به سمت مدرسه دخترش میروند، بعد از گذشت سه روز دوری، دلتنگی زیادی رو تو قلبش حس میکرد. صبح با بوسه ییفانی که تا مقابل در بیکری رسونده بودش راهی کار شده بود و حس حال خوبی داشت. نمیخواست اعتراف کنه که منشا حال خوبش وقت گذروندن با ییفان و نوازشهاش تو این چند روز بود. مرد بزرگتر این روزها جای خالیی که زمانهای زیادی حس کرده بود رو به خوبی پر میکرد. گذروندن صرفا روزهای زندگی و شب رو صبح کردن، بار سنگینی روی دوشش گذاشته بود و نیاز داشت گاهی به کسی تکیه کنه.
با ریتم آهنگ روی فرمون ضرب گرفته بود، نزدیک مدرسه پارک کرد و با دلتنگی بچههایی که بیرون میاومدن رو از نظر میگذروند تا بتونه چوهی رو پیدا کنه. مدتی گذشت، تعداد بچه ها کم و کمتر میشد اما خبری از دخترش نبود. از ماشین پیاده شد، به در تکیه داد تا اگر چوهی اومد راحت ببینتش و مثل همیشه سمتش بدوه. کمی بیشتر منتظر موند، تعداد بچه هایی که از مدرسه خارج میشدن انگشت شمار شده بودن. چوهی قطعا میدونست جونمیون قراره بیاد دنبالش و امکان نداشت خودش تنها جایی رفته باشه.
پدر نگران سعی همونطور که سعی میکرد خودش رو آروم کنه و داخل مدرسه دنبالش بگرده، وارد محوطه شد و اطراف رو با چشم گشت. قبل از اینکه تصمیم بگیره وارد ساختمان اصلی مدرسه بشه چشمش به زمین ورزش افتاد و سمتش دوید. دور و اطرافش رو بیشتر نگاه کرد و بالاخره تونست یه دختر رو ببینه، دستش رو زیر چونش زده بود و با چوبی که تو دست دیگهش بود روی زمین نقاشی میکشید. چند قدم بهش نزدیک شد، نفسهای عمیق کشید تا قلبی که توی قفسه سینهش به تندی میتپید رو آروم کنه. با کنجکاوی نزدیک دخترش شد، طوری غرق فکر بود که حتی متوجه زنگ آخر مدرسه نشده بود.
- چوهی؟
دختر سرش رو به آرومی بالا آورد و با چشم های کوچیک و گردش به پدرش خیره شد.
- اوه!
تنها چیزی که از بین لبهاش بیرون اومد یک صوت ناواضح بود.
- بریم خونه؟
- اوهوم.
بلند شد، لباسش رو تکوند و آروم کنار پدرش سمت خروجی مدرسه قدم برداشت. جونمیون نمیدونست چی بگه یا از کجا شروع کنه، ترجیح داد به چوهی زمان بده تا هروقت خودش صلاح میدونه حرفش رو بزنه. بعد از نشستن توی ماشین درحال بستن کمربند زمزمه ملایمش رو شنید.
- نمیشه فقط به تو بگم بابا؟
- چی؟
سوال پرسید چون واقعا متوجه منظور دخترش نشده بود.
- نمیدونم باید آقای جانگ رو چی صدا کنم، این مدت بهش گفتم آقای جانگ یا حتی عمو....
حرفش رو نصفه گذاشت، جونمیون خشک شده به دخترش خیره مونده بود. دوباره و دوباره خودش رو به خاطر کارهایی که درحق چوهی کرده بود لعنت کرد. حتی نمیدونست جواب دخترش رو چی بده، غرق افکارش بود که صدای چوهی اون رو به خودش آورد.
YOU ARE READING
Baker
Fanfictionکاپل: کریسهو ژانر: رمنس، قطعهای از زندگی، اسمات🔞 یه پدر مجرد که به خاطر دخترش مدت طولانی از رابطه داشتن دوری میکنه، بالاخره چشمش یه مرد خوشقدوبالا رو میگیره؛ مثل نوجوونها روش کراش میزنه و تپشهای قلبش، شور و شوق روزهای قدیم رو بهش یادآور میش...