Part 05

74 14 2
                                    

ییفان هیچوقت فکر نمیکرد پسری که بهش جذب شده همچین رفتارهایی داشته باشه. تو لمس کردن و تعریف ازش خجالت نمی‌کشید و بی‌پروا بود، انگار پا به پاش همراهیش می‌کرد. نمی‌دونست چه حسیه ولی دلش می‌خواست بیشتر ببینتش.

کاندومش رو گره زد و با دستمال‌ها داخل یه پلاستیک جدا ریخت. بعد پوشیدن لباس‌هاشون سمت ماشین جونمیون رفتن، با نشستن تو ماشین و دیدن پلاستیک تو دست ییفان تعجب کرد.

- تو شیرینی پزیتون آشغالی ندارید؟

- انتظار داری این‌هارو بندازم اونجا که همه بفهمن دیشب یکی رو روی میز کلاس کردم؟

- اوه خدای من! چرا دستمال نکشیدیدمش؟! خیلی کثیفی.

درحال بستن کمربندش از خودش دفاع کرد.

- تو مثل یه پنکیک در انتظار سرو سراغم اومدی.

- منظورم این نبود که همونجا منو بکنی.

ماشین رو راه انداخت و بعد از گذشتن مدت کمی نتونست فکرهاش رو کنترل کنه.

- خدایا دیگه چجوری بیام سرکلاس؟!

- میخوای آموزش خصوصی توی خونم برات بزارم آقای کیم؟

- نه! چون مطمئنا هرکار میکنیم به جز "آموزش"!

- می‌تونم وقتی توشه بهت یاد بدم.

دستش رو روی رون ییفان کشید.

- اونموقع چیزهای بهتری می‌تونی یادم بدی مربی!

کمی خودش و لباس‌هاش رو بو کرد و بینیش چین خورد.

- حس می‌کنم بوی روغن آشپزی میدم!

ییفان در جوابش فقط خندید؛ تا رسیدن به خونه به موزیک‌های کلاسیک جونمیون گوگش میدادن. از زمانی که سوار آسانسور شدن، برای دیدن خونه پدر مجرد هیجان زده بود.
وارد آپارتمان جمع و جوری با دکوراسیون مینیمال و ساده‌ای شدن که درعین حال رنگ بندیش چشم‌ها رو جذب می‌کرد. در اتاق چوهی حتی از ورودی خونه هم مشخص بود. رنگش فرق داشت و روش یه فرشته خوابیده روی ماه آویزون شده بود.
رنگ‌های به کار رفته تو اون خونه مثل یه وافل با تکه‌های میوه رنگی و نوتلا بود، همون اندازه گرم و لطیف. با کشیده شدن دستش توسط مرد صاحب خونه نتونست بیشتر دید بزنه، سمت اتاق خوابش که دنیای دیگه‌ای رو تو خودش جا داده بود کشیده شد و روی تخت افتاد.

- اوه! پنکیکمون برای دور بعدی آماده است؟

جونمیون با خنده بوسیدش تا نظر مثبتش رو اعلام کنه.

~☆•°•☆°•°☆•°•☆°•°☆•°•☆°•°☆•°•☆°•°☆•°•☆~

طبق عادت همیشه چشم‌هاش حدود ساعت ۸ صبح بازشد، چندبار پلک زد تا فضا براش شفاف‌تر بشه و به نور عادت کنه. مثل همیشه به پهلو خوابیده بود و می‌تونست پشت موهای جونمیون رو که طرف دیگه تخت خوابیده بود ببینه‌. پتو رو تا گردن بالا کشیده بود و زیرش جمع شده بود، اروم سمتش خزید و روی موهای نرم و لختش بوسه خیلی ملایمی گذاشت. جسمش التماس می‌کرد بی‌خوابی های متداول هفته گذشته رو جبران کنه ولی برای ارضای روحش باید بلند میشد. زندگی اونقدر طولانی نبود که بخواد لذت‌های زیباش رو با خوابیدن هدر بده. اتاق تاریک بود و نور کمی فقط از لای در داخل رو روشن می‌کرد. از روی تخت بلند شد و قبل خارج شدن از اتاق سمت دیگه تخت رفت، روی پاهاش نشست و از نزدیک به صورت مرد نگاه کرد.
با به خاطر سپردن چهره خوابیده جونمیون تو ذهنش از در بیرون رفت و وارد دنیای شیرینی شد؛ نور کمی داخل راهروی کوچیک می‌تابید. قدم‌های آهسته‌ش رو روی پارکت‌های چوبی شکلاتی رنگ برداشت و جلوی در جدیدی که سمت چپش قرارداشت متوقف شد. در اتاق همرنگ دری بود که همین الان ازش خارج شد، پس به آرومی دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد. بدون هیچ صدایی وارد شد. اتاق کوچیک فقط یه میز تحریر بزرگ و صندلی داشت و از برگه های نامرتب روی میز و چند ماگ رهاشده راحت میشد فهمید کاری ناتموم مونده. سمت چپ اتاق قفسه کتاب‌ بزرگ پر از جلدهای متنوع، علاقه مرد خونه رو به خوندن فریاد میزد. برگشت و از اتق بیرون رفت، با بستن در و برداشتن چند قدم کوتاه وارد فضای اصلی خونه شد که دیشب از دیدنش محروم شده بود. کوسن‌های آجری و نارنجی به مبل‌های راحتی خاکی رنگ که مقابل پنجره بزرگ خونه چیده شده بودن روح بخشیده بود. پتوهای کوچیک و بافتنی با رنگ‌های مختلف روی دسته مبل قرار داشتن سرمایی بودن افراد خونه رو نشون میدادن که بیشتر اوقات از اونجا برای استراحت استفاده میکنن.
پرده های بلند و ضخیم شرابی روشن تا نزدیک زمین می‌رسیدن و درحالی که خونه رو تو فصل پاییز گرم نگه می‌داشتن‌، جلوی تابش نور خورشید رو می‌گرفتن. با کنار زدن لایه ضخیم و بلندی که جلوی پنجره‌ها رو گرفته بود تا انتهای خونه با تابش خورشید روشن شد. در مقابل پنجره‌های سرتاسری، طرف دیگه خونه آشپزخونه جمع و جوری به چشم می‌خورد که با تابیدن نور زیبایی‌هاش نمایان شد. با ذوق و هیجان سمت قسمت موردعلاقه‌ش تو خونه رفت. تک تک کابینت‌ها رو گشت که ظرف‌های موردنظرش رو پیدا کنه، از دیدن ظرف‌ها به وجد اومده بود. تصورش از ظرف‌هایی که سلیقه یه پدر مجرد باشن، یکسری چینی ساده بود ولی با دیدن طرح ها و جنس‌های مختلفی مثل سرامیک، چوب یا حتی سفال با رنگ‌های متنوع لبخند بزرگی روی صورتش نشست. با فکر اینکه شاید همه اون‌ها سلیقه خانم خونه که دیگه اونجا زندگی نمی‌کرد باشه اخم‌هاش توهم رفت و لبخندش جمع شد.

BakerWhere stories live. Discover now