part 03

93 21 4
                                    

- اگه بخوای با بابام قرار بذاری من باید تاییدت کنم.

- برات خوراکی‌های خوشمزه درست می‌کنم.

بدون فکر سریع از دهنش پرید، باورش نمیشد داره به یه بچه ده ساله باج میده، درحالی که هنوز حتی جواب پدرش رو نمی‌دونست، ولی حداقل الان که می‌دونست "مجرده" حتما به دستش میاورد. جونمیون بالاخره ظاهر شد و معامله اون دو نفر فعلا در همون سطح موند، بعد تحویل گرفتن موکاش سر میز کنار دخترش نشست.

- آقای وو رو که اذیت نکردی؟

- نه اوپا خیلی خوبه! میدونستی اسمش کریسه بابا؟

جونمیون با نگاهی که کمی رنگ تعحب داشت سمت ییفان برگشت.

- نه نمیدونستم جدی؟

- اوهوم، من میرم بازی کنم. تنهاتون میذارم.

با رفتن چوهی حرف‌هاشون سمت مهاجرت ییفان و مسائل جدی‌تری کشیده شد، اما مرد کاملا تو دنیای خودش سیر می‌‌کرد. دیروز فکر کرد شاید همه رفتارهای جونمیون بخاطر معصومیت و سادگیش بوده و منظوری نداشته برای همین صادقانه تصمیم گرفته بود عقب بکشه. حتی به این فکر کرد شاید نباید همچین زندگی شیرین و بامزه‌ای رو خراب کنه. البته که اون روی شیطانیش مدام سعی می‌کرد با جمله "مگه با یه شب چیزی خراب می‌شه؟" انگولکش کنه. ولی امروز رو با تمام چراغ سبزهاش، نمی‌تونست نادیده بگیره. انگار سرنوشت می‌خواست بهش بگه این پسر برای توعه، برو بگیرش؛ وگرنه چطور امکان داشت خیلی اتفاقی الان اینجا باشن؟! با سوالی که متفاوت از بحثشون پرسیده شد به دنیای واقعی برگشت.

- اوه راستی خوب شد یادم اومد، من فردا نمیتونم بیام کلاس؛ تو شرکت کار داریم‌.

- اشکال نداره.

- دوست نداشتم کلاس رو ازدست بدم، به نظرت می‌تونم تنها یاد بگیرم؟

با فکری که به ذهن مربی رسید سعی کرد مسیر پیشرفتش رو هموار کنه.

- چون اولین بارته داری شیرینی‌پزی رو امتحان می‌کنی، جواب "نه" هست. میتونی آخر وقت بیای تا بهت یاد بدم؛ خوبه؟

- برات سخت نیست؟

- نه اصلا. کارمون تو مغازه ساعت ۱۰ تموم میشه، اون ساعت میای؟

- اره حتما!

ییفان از موقعیتی که کائنات با کمترین تلاش بهش بخشیده بودن خیلی راضی بود. پسر مقابلش اصلا شبیه یه پدر ۳۰ ساله نبود، تو دنیای رنگین کمونی دخترش غرق شده بود و احتمالا حس می‌کرد همه چیز خیلی مهربون و دوست داشتنیه. با دویدن چوهی سمتشون پدرش لبخند بزرگی زد و دست‌هاش رو باز کرد تا دخترش رو در آغوش بگیره.

- خوش گذشت بهت؟

- اره خیلی. بریم خونه گشنمه.

جونمیون نگاهی به ییفان که دست به سینه بهشون زل زده بود انداخت تا تاییدش رو بگیره.

BakerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora