انتهای موهای بافته شدهش رو با کش بست، گونش رو بوسید و سمت آشپزخونه رفت تا ظرف غذای خودش رو پر کنه. درحال ریختن برنج بود که صدای زنگ در اومد و چوهی برای باز کردنش دوید.
- هیییین! کریس اوپا!
پشت در مرد قد بلندی با پلیور و شلوار کتان و اورکتی که استایلش رو کامل میکرد همراه لبخند بزرگی ایستاده بود. با دیدن دختر کوچولو تو لباس مدرسه و موهای بافته شده که حدس میزد کار پدرش باشه گل از گلش شکفت، خم شد و تو بغلش بلند کرد.
- صبح بخیر پرنسس! ببین چی برات آوردم!
جعبه مقوایی صورتی با شکوفه های ریز و سرخ رو دست دختر داد و همون لحظه جونمیون رو دید که وارد راهرو ورودی خونه شد.
- ییفان، اینجا چکار میکنی؟
چوهی مشغول باز کردن بسته بندی صورتی رنگ شد.
- صبحت بخیر!
پدر جوان در چهارچوب در مقابلش رسیده بود.
- بزارش زمین سنگینه.
ییفان نگاهی به دختر بین بازوهاش انداخت و دوباره صورتش رو سمت مرد موردعلاقش برگردوند.
- مثل خودت سبکه. غذا نمیخورید؟!
هم زمان با بزرگ شدن چشمهای جونمیون دخترش سوالی که منتظرش بود رو پرسید.
- از کجا میدونی بابام سبکه؟ بلندش کردی؟
قبل از اینکه ییفان با جوابش دوباره گندی بزنه جونمیون آستین اورکتش رو آروم کشید و لبخند زد.
- نه فقط از رو هیکلش حدس زدم.
چوهی بالاخره موفق شد داخل جعبه رو ببینه.
- وااااااااای خدایا چقدر خوشگله! بابا ببینش!
پنکیکی که ییفان براش درست کرده بود رو با افتخار و ذوق زیاد به پدرش نشون داد. مرد خم شد و چوهی رو روی زمین گذاشت.
- دعوتم نمیکنی بیام تو؟
لبخند جونمیون با دیدن پنکیک خرسی توی جعبه بزرگتر شد.
- چقدر بامزه است!
سرش رو بالا آورد و نگاهی به ییفان انداخت.
- اوه ببخشید دیرم شده. شما برید پایین تا من بیام.
- باشه. بیا خانم کوچولو.
چوهی جعبه رو دست ییفان داد.
- این رو نگه میداری برم کیفم رو بیارم؟
یففان با تکون دادن سرش تایید کرد و دختر سمت سالن دوید.
- نگفتی؟
- داشتم رد میشدم.
- ساعت ۷ صبح با یه پنکیک آماده که مشخصه برای خودت درستش نکردی داشتی از جلوی خونم رد میشدی؟!
ESTÁS LEYENDO
Baker
Fanficکاپل: کریسهو ژانر: رمنس، قطعهای از زندگی، اسمات🔞 یه پدر مجرد که به خاطر دخترش مدت طولانی از رابطه داشتن دوری میکنه، بالاخره چشمش یه مرد خوشقدوبالا رو میگیره؛ مثل نوجوونها روش کراش میزنه و تپشهای قلبش، شور و شوق روزهای قدیم رو بهش یادآور میش...