Part 07

63 19 12
                                    

انتهای موهای بافته شده‌ش رو با کش بست، گونش رو بوسید و سمت آشپزخونه رفت تا ظرف غذای خودش رو پر کنه. درحال ریختن برنج بود که صدای زنگ در اومد و چوهی برای باز کردنش دوید.

- هیییین! کریس اوپا!

پشت در مرد قد بلندی با پلیور و شلوار کتان و اورکتی که استایلش رو کامل می‌کرد همراه لبخند بزرگی ایستاده بود. با دیدن دختر کوچولو تو لباس مدرسه و موهای بافته شده که حدس میزد کار پدرش باشه گل از گلش شکفت، خم شد و تو بغلش بلند کرد.

- صبح بخیر پرنسس! ببین چی برات آوردم!

جعبه مقوایی صورتی با شکوفه های ریز و سرخ رو دست دختر داد و همون لحظه جونمیون رو دید که وارد راهرو ورودی خونه شد.

- ییفان، اینجا چکار می‌کنی؟

چوهی مشغول باز کردن بسته بندی صورتی رنگ شد.

- صبحت بخیر!

پدر جوان در چهارچوب در مقابلش رسیده بود.

- بزارش زمین سنگینه.

ییفان نگاهی به دختر بین بازوهاش انداخت و دوباره صورتش رو سمت مرد موردعلاقش برگردوند.

- مثل خودت سبکه. غذا نمی‌خورید؟!

هم زمان با بزرگ شدن چشم‌های جونمیون دخترش سوالی که منتظرش بود رو پرسید.

- از کجا می‌دونی بابام سبکه؟ بلندش کردی؟

قبل از اینکه ییفان با جوابش دوباره گندی بزنه جونمیون آستین اورکتش رو آروم کشید و لبخند زد.

- نه فقط از رو هیکلش حدس زدم.

چوهی بالاخره موفق شد داخل جعبه رو ببینه.

- وااااااااای خدایا چقدر خوشگله! بابا ببینش!

پنکیکی که ییفان براش درست کرده بود رو با افتخار و ذوق زیاد به پدرش نشون داد. مرد خم شد و چوهی رو روی زمین گذاشت.

- دعوتم نمی‌کنی بیام تو؟

لبخند جونمیون با دیدن پنکیک خرسی توی جعبه بزرگ‌تر شد.

- چقدر بامزه است!

سرش رو بالا آورد و نگاهی به ییفان انداخت.

- اوه ببخشید دیرم شده. شما برید پایین تا من بیام.

- باشه. بیا خانم کوچولو.

چوهی جعبه رو دست ییفان داد.

- این رو نگه میداری برم کیفم رو بیارم؟

یففان با تکون دادن سرش تایید کرد و دختر سمت سالن دوید.

- نگفتی؟

- داشتم رد می‌شدم.

- ساعت ۷ صبح با یه پنکیک آماده که مشخصه برای خودت درستش نکردی داشتی از جلوی خونم رد میشدی؟!

BakerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora