ساعت نزدیک ۵ عصر رو نشون میداد، به خاطر برگزار شدن کلاس جبرانی مدرسه دخترش برای یکی از درسها دیرتر دنبالش اومده بود. بعد از سوار شدن چوهی، دلتنگیهای پدر دختریشون رو تاحدی که میشد داخل ماشین رفع کردن. با رسیدن به خونه و خارج شدن از آسانسور چوهی برای زدن رمز در خونشون هیجان زده بود. حرفهاش درباره مدرسه و معلمهاش تمومی نداشت، جونمیون هم برای نشون دادن همراهیش گاهی نظر میداد و گاهی ازش سوالهای خاله زنکی هم میپرسید. دختر کوچولو در خونه رو باز کرد و پر سر و صدا وارد شد، با حالت دراماتیکی به تقلید از کتابهایی که خونده و فیلم هایی که دیده بود، دست هاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
- هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه!
جونمیون با خنده هول ریزی بهش وارد کرد تا داخل بره، به شدت دلتنگ شیطونی و شیرین زبونیهاش شده بود. دنبال چوهی راهرو و سالن رو رد کرد و وارد اتاقش شد، دوست نداشت یک لحظه رو هم از وقت گذروندن پدردختریشون از دست بده.
- دوباره برمیگردی خونه مامانت؟
- آخر هفته.
نور امیدی توی قلب مرد ایستاده وسط چهارچوب در روشن شد.
- اون روز جلسه چطور بود؟ چیز خاصی نگفتن؟ مامانت راجبش به من چیزی نگفت.
با سوالش گرد غم روی صورت دخترش نشست، کیفش رو درحالی که لبهای آویزونش غم بزرگی رو به دوش میکشیدن روی زمین گذاشت. زیپ کیفش رو باز کرد و عکسی که از زمان دریافت جایزه ازش گرفته بودن رو بیرون کشید، روی عکس رو به سینش چسبوند و طرف پدر جوونش برگشت.
جونمیون حدودا نصف جون شد، سناریوهای مختلفی تو ذهنش نقش میبست؛ ولی حتی یکیشون هم درست از آب در نمیاومد. احتمال اینکه کاغذ توی دست دخترش کارنامه باشه وجود نداشت چون ترم جدید تازه شروع شده بود. بالاخره قدم های کوچیک دخترش بهش رسید، کاغذ رو بالا گرفت و جونمیون تونست تصویر زیبای دخترش رو توی عکس ببینه. عکس رو توی دست هاش گرفت و بهش خیره شد، لبخندش هرلحظه بزرگ تر میشد و شیرینی خاصی رو ته دلش حس میکرد. نگاهش از عکس کنده شد و لبخند بزرگی روی چشمهای زیبای اشک گرفته چوهی نشست.- جایزه دادن بهت؟
- بهش میگن لوح تقدیر.
ناراحت بودنش باعث نمیشد زبون درازش کوتاه بشه و حاضر جوابی نکنه، جونمیون به خنده افتاد و با دستپاچگی سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید.
- پس چرا داری گریه میکنی عزیزم؟
- آخه... آخه...
اشکهای درشتش پایین ریخت و لب های برچیده شدهش لرزید، سرش رو بالا گرفت که بتونه بهتر باباش رو ببینه.
- اون روز... اون روز درواقع...
شدت گریه چوهی بیشتر شد، بین کلماتش هق هق میکرد ولی در تلاش بود تا حرفش رو کامل کنه.
YOU ARE READING
Baker
Fanfictionکاپل: کریسهو ژانر: رمنس، قطعهای از زندگی، اسمات🔞 یه پدر مجرد که به خاطر دخترش مدت طولانی از رابطه داشتن دوری میکنه، بالاخره چشمش یه مرد خوشقدوبالا رو میگیره؛ مثل نوجوونها روش کراش میزنه و تپشهای قلبش، شور و شوق روزهای قدیم رو بهش یادآور میش...