Part 08

91 22 4
                                    

دست‌هاش رو تو جیبش فرو برد و داخل شیرینی‌‌پزی شد، جواب سلام کارکنانش رو با سر داد و مستقیم داخل اتاق مدیریت رفت.

"خودت رو جمع کن مرد! بالای ۳۰ سالته، بچه دبیرستانی نیستی که به خاطر همچین رفتاری ناراحت بشی!"

به خودش تشر زد، پالتوش رو آویزون کرد و با استایل خیره کنندش داخل سالن برگشت. برنامه‌های اون روز رو با "کارمند کیوتش" چک کرد، حتی دیدن اون پسر یادآورد حساد شیرین کراش اخیرش بود.

- چقدر سفارش‌ها زیاده، چه خبره؟

- منم نمی‌دونم، هم تولد زیاده و هم به خاطر شروع نیمه دوم مدرسه جلسات زیادی تو مدارس برگزار میشه. چندتا مصاحبه کوچیک و فیلم برداری هم داریم.

- باشه، بیا شروع کنیم.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام اتفاقات رو با سرگرم کردن خودش به کار پشت سر بزاره.

~☆•°•☆°•°☆•°•☆°•°☆•°•☆°•°☆•°•☆°•°☆•°•☆~

نمی‌دونست کل روزش رو چه طور گذرونده، حس می‌کرد برای ادامه دادن خیلی خسته است. زیاد با خودش کلنجار رفت تا به ییفان یک پیام عذرخواهی، هرچند ساده بفرسته ولی مغزش مدام بهش یادآوری می‌کرد که باید بزاره همه چیز تموم بشه. گوشیش رو درآورد و پیامی برای سهون فرستاد.

"برنگشتی کره؟"

تنها چیزی که اون زمان نیاز داشت نشستن کنار دوستش و نوشیدن در حد مرگ؛ با وجود بیزاریش از مشروب و مست شدن بود.
از در محل کارش بیرون رفت و با استارت زدن ماشین سمت مدرسه به راه افتاد. در فاصله کمی از ورودی مدرسه ماشین رو پارک کرد و با خستگی به صحنه خروج بچه‌ها تو رنج سنی مختلف ابتدائی خیره شد. به دنیای قشنگشون حسرت خورد، کاملا بی‌دغدغه و آروم می‌گذشت و تنها غصه‌شون شاید درس نخوندن بود. بعد از گذشت مدت زمان نچندان کمی چوهی خندون توی ماشین نشست.

- کبکت خروس می‌خونه خانم کوچولو؟

- امروز میرم پیش مامان؟

"برای همچین چیزی که خوشحال نیست نه؟" از خودش پرسید.

- بعد کلاس زبانت می‌تونی بری، یا فردا بعد از مدرسه.

- مامان گفت فردا باید بره سرکار و ظهر میاد دنبالم.

- باشه عزیزم. دوست داری امشب کاری انجام بدیم؟

- بزار فکرکنم!

لب‌های کوچیک رو جمع و با شیرین ترین حالت ممکن تظاهر به فکر کردن کرد.

- اوه راستی می‌خوام برم پیش مامان باید وسایلم رو جمع کنم وقت نداریم.

جونمیون ته دلش دعا میکرد منظور دخترش دیدارهای همیشگی باشه.

- می‌خوای پیشش بمونی؟

- آره.

- باشه پس وسایلت رو جمع می‌کنیم. می‌خوای کل اتاقت رو بچپونی تو کیف کوچولوت؟

BakerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora