Part 09

68 21 4
                                    

- متاسفم!

صدای ضعیفش از داخل هودی ییفان به گوشش رسید، لبخندش بزرگتر شد و دستش حالا درحال نوازش کمر پدر مجرد بود. جونمیون بدنش رو کمی عقب کشید، سرش رو بالا گرفت و تو چشم‌های مشکیش خیره شد.

- ببخشید... که اون حرف‌ها رو زدم!

چشم‌های قشنگ غمگینش قلب ییفان رو به درد می‌آورد و از صورت خسته‌ش مشخص بود هفته سختی رو پشت سر گذاشته، سرش رو جلو برد و بوسه آروم و گرمی روی پیشونیش گذاشت.

- اشکال نداره، درکت می‌کنم. همین که عذرخواهی کردی کافیه.

با جواب ییفان متوجه شد تمام این مدت به خاطر ترس از بخشیده نشدنش پا جلو نذاشته بود. به لبخند گرم ییفان زل زد، دلش می‌خواست همه چی رو بزاره کنار و برای یکبار صرفا به خودش فکر کنه، حتی اگر آخرش به جدایی بکشه. بوی سوختگی به مشامش رسید، چشم‌هاش گرد شد، از آغوش ییفان دراومد و سمت آشپزخونه دوید.

- وای مرغم سوخت!

سریع زیر گاز رو خاموش کرد، تابه رو برداشت و روی سینک قرار داد. وقتی برگشت ییفان پشت سرش بود و با کنجکاوی شرایط رو از نظر می‌گذروند، نگاهش سمت یقه باز شده حوله چرخید. قبل از اینکه دل تنگی باعث بشه به این زودی متانتش رو از دست بده خودش رو با خارج کردن همبرگرها و مخلفاتش مشغول کرد.

- تا میز رو می‌چینم برو لباس بپوش.

لبخندی روی صورت جونمیون شکل گرفت، دلش برای ییفان تنگ شده بود و اون حالا تو آشپزخونه‌ش براش غذا آماده می‌کرد. نزدیکش شد، از پهلو بغلش کرد و صورتش رو به بازوش کشید.

- دلم برات تنگ شده بود.

ییفان خودت رو مشغول نشون داد و از نگاه کردن به اون منظره خواستنی طفره رفت.

- آدم وقتی دلش تنگ میشه زنگ میزنه، پیام میده...

- متاسفم. باید...

بیشتر از اون طاقت نیاورد، برگشت و مرد کوچیکش رو تو آغوشش فشرد.

- اشکال نداره، مهم اینه که الان اینجام. هوم؟

سرش رو تو گردن خوش بوش برد و نفس عمیقی کشید، کم کم داشت عقلش رو ول می‌کرد رو میز که جونمیون ازش جدا شد و طرف اتاق خوابش رفت.
یک شلوار و دورس یاسی رنگ پوشید، همینکه دستش رو روی دستگیره گذاشت تا از اتاق خارج بشه گوشیش زنگ خورد و اسم سوآن روی صفحه اومد.

- الو!

- بابا.

جونمیون با شنیدن صدای دخترش حس کرد از این خوشبخت تر نمیشه، انگار که دنیا رو بهش دادن.

- سلام دختر قشنگم. خوبی؟

- اوهوم، می‌خواستم زودتر بهت زنگ بزنم نشد. تو خوبی؟

BakerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora