9. Memory, Tears

7.5K 1K 108
                                    

3rd person POV

عصر شنبه بود و تهیونگ به یونگی و جیمین کمک کرده بود تا خونشون رو تمیز کنن و حالا یونگی رفته بود تا لباساشو عوض کنه تا بره سرکار و جیمین هم در حال دوش گرفتن بود. تهیونگ کیفشو برداشت و گوشیشو بیرون آورد. گوشیش به طرز عجیبی هیچ صدایی نمیداد. دکمه گوشی رو فشار داد اما گوشی روشن نشد.

جای تعجب نیست، شارژش تموم شده. شارژم کجاست؟ می‌دونم که آوردمش.

توی کیفش گشت و شارژرشو پیدا کرد. شارژر و ایرپادش دو تا از وسیله های مهمش بودن و بدون اونا هیچ جا نمی‌رفت. شارژر رو زد توی برق و گوشیشو دوباره چک کرد تا مطمئن شه داره شارژ میشه و بعد گوشیو کنار گذاشت.

تهیونگ از زمان هایی که کاری برای انجام دادن نداشت متنفر بود چون باعث میشد ذهنش بره سمت شوهرش و به اون فکر کنه.

حالش چطوره؟ غذا خورده؟ امروز روزش چطور بوده؟

  الان با لیسا عه...؟

قلب تهیونگ از تصور لیسا و جونگکوک کنار هم بدرد اومد. تهیونگ عاشق جونگکوک بود، از دبیرستان عاشقش بود. جونگکوک عشق اول و حقیقیش بود. اون هیچوقت با خودش فکر نمی‌کرد که یه روز با جونگکوک ازدواج کنه.

سرشو تکون داد تا افکار از سرش بیرون برن. در حال حاضر نمی‌خواست راجب جونگکوک فکر کنه اما مغزش همکاری نمی‌کرد.

_فلش بک_

"جونگکوکا، خوش اومدی. روزت چطور بود؟" تهیونگ بلند شد و سمت جونگکوک که کراواتشو باز میکرد رفت و کیفشو گرفت و گذاشتش روی مبل.

"آمم، خوب بود، مثل همیشه سرم شلوغ بود." گفت و نشست و تهیونگ هم کنارش نشست.

"میخوای اول دوش بگیری؟ من غذا رو گرم میکنم." تهیونگ گفت. جونگکوک واقعا خسته و مضطرب بنظر می‌رسید.

"ممنون بیب ولی قبل از اینکه بیام خونه غذا خوردم. اول دوش میگیرم و بعدش استراحت میکنم باشه؟" جونگکوک جواب داد و قبل از رفتن به اتاق خواب سر تهیونگ رو بوسید.

"ولی من منتظرت موندم، میخواستم باهم غذا بخوریم..."

اون زمان شروع تغییر نگرش جونگکوک بود. بعد از اون جونگکوک دیگه توی خونه غذا نمیخورد و تهیونگ تنهایی غذاشو میخورد. حتی یه بار سر این قضیه دعوا کردن و جونگکوک به تهیونگ گفت خودخواهه که میخواد با هم غذا بخورن و چیزی نمی‌فهمه.

"جونگکوکا، غذا حاضره. چرا تا گرمش کنم دست و صورتتو نمیشوری؟" تهیونگ گفت.

"من گرسنه نیستم. فقط میرم بخوابم. واقعا خستم." جونگکوک گفت و کتشو در آورد.

"ولی غذای مورد علاقتو درست کردم و چند وقته باهم غذا نخوردیم." تهیونگ دوباره تلاش کرد.

"فردا با هم غذا میخوریم باشه؟ من واقعا خستم" جونگکوک گفت و از پله ها بالا رفت.

"جونگکوکا حداقل اگه گرسنه نیستی، نمیتونی کنارم بشینی؟ امروز هیچی نخوردم و منتظرت بودم تا باهم-"

"کدوم قسمته -من خستم- رو نفهمیدی؟! گفتم فردا باهم غذا میخوریم نگفتم؟!؟! من از سر کار برگشتم! خستم! نمیتونی بفهمی؟؟ چرا انقدر خودخواهی" جونگکوک کتشو پرت کرد و کت خورد توی صورت تهیونگ. جونگکوک واقعا عصبی بود. اون از سر کار خیلی استرس داشت و بخاطر همین عصبانیتشو سر تهیونگ خالی کرد.

وقتی جونگکوک صداشو بالا برد تهیونگ ترسید. جونگکوک قبلاً هیچوقت صداشو براش بالا نبرده بود.  سوال پرسیدن زیادی بود؟ یعنی زیاده روی کردم؟ تهیونگ فقط میخواست یکم با همدیگه باشن چون خیلی وقت بود با هم وقت نگذرونده بودن و تا دیروقت منتظر شوهرش مونده بود، تا حداقل پنج دقیقه باهاش وقت بگذرونه...

جونگکوک از پله ها بالا رفت و تهیونگ توی پذیرایی ایستاد. جونگکوک به قدری در رو محکم کوبید که کل خونه لرزید. تهیونگ خواست کت جونگکوک رو برداره اما به جاش روی زانوهاش افتاد و اشک هاش روی کت چکید.

"تهیونگ؟ حالت خوبه؟" صدای جیمین تهیونگ رو از خاطرات بیرون کشید. انقدر توی افکار و خاطراتش با جونگکوک فرو رفته بود که متوجه نشده بود داره گریه می‌کنه. اشک هاشو پاک کرد و لبخند کمرنگی به جیمین‌‌ زد و سعی کرد خوب بنظر برسه.

جیمین نگران تهیونگ بود اما نمیخواست اونو به کاری مجبور کنه. جیمین به شدت از جونگکوک عصبی بود. توی ۲۴ ساعت گذشته انقدر دیده بود تهیونگ داره گریه می‌کنه که تعدادش از دستش در رفته بود و بخاطر همین از جونگکوک متنفر بود. با خودش دعا می‌کرد که جونگکوک رو به این زودیا نبینه چون در این صورت جوری میزدش که حالش بیاد سر جاش.

"اه، باشه بیا بریم. چرا نمیای، بچه کوچولو؟" یونگی با یه کیف کوچیک از اتاق بیرون اومد. تهیونگ نگاهی بهش انداخت که می‌گفت من بچه نیستم ولی یونگی فقط نادیده‌اش گرفت. جیمین به دوست پسر و بهترین دوستش خندید. از نظرش اونا خوب با هم کنار میومدن.

جیمین خالصانه دعا کرد که تهیونگ خوب باشه. حداقل اون و یونگی میتونستن کنارش باشن و باعث شن به کسی که مثلا شوهرش بود فکر نکنه. تهیونگ بلند شد، گوشیش که فقط ۱۵ درصد شارژ شده بود رو برداشت و سوار ماشین شد.

تهیونگ تصمیم گرفت دیگه به جونگکوک فکر نکنه و خودشو متقاعد کرد که قوی باشه..

اون بدون من حالش خوبه.  اگه من کنارش نباشم بازم خوبه. اون لیسا رو داره...

BROKEN حيث تعيش القصص. اكتشف الآن