Part 7 ؛ Safe place

413 76 13
                                    

نگاهش را بین چهره و وضعیت اسفناکِ او چرخاند و نفس عمیقی کشید. با قدم های آهسته سمتش حرکت کرد، در یک قدمی اش ایستاد و با همان چهرهِ آرام به او چشم دوخت، نگاهش روی شانه خاکی اش متوقف شد، شمرده به حرف آمد :
- مسیر رُم به ونیز حدودا ۵ ساعت طول میکشه آنتونی..

مردِ پیر با سستی خود را روی روی زمین رها کرد، سرش را میان دستانش گرفت و با صدای خفه ای گفت :
- و من می‌دونم که.. ۵ ساعت رانندگی برات چیزی نیست.

مدتی به او نگریست و سپس قدم هایش را به سمت کمد لباسش تغییر داد، کت و پالتویش را در دست گرفت و بدون حرفی پوشید، در طول انجام دادن آن کارها نگاهش همچنان روی حالات چهره و بدن مرد می‌چرخید، پس از قرار دادن اسلحه ای در جیب کتش، سیگار برگش را برداشت و به حرف آمد :
- شبیه بدبخت‌ها شدی.. که این بین سوالی پیش میاد، بدبختی که به همه چی پایان داده یا بدبختی که مورد ظلم نفر دوم قرار گرفته؟

برای هضم حرف‌های مرد کوچکتر به دیوار سفید رنگ روبرو خیره شد و لبخند کوچکی روی چهره اش نقش بست، صدای آرامش در گوش وی پیچید :
- مورد اولی..

کمی بدنش را به سمت پایین مایل کرد و با چشمان خالی اش او را از نظر گذراند، اسلحه سیاه رنگش را نوازش وار روی شقیقه‌ مرد سالخورده کشید و فشار اندکی به سر اسلحه وارد کرد، خیره به چشمان نافذ آنتونیو که میانِ اسلحه و چهره خودش در گردش بودند، شد و لب زد :
- مردی مثل تو.. بخاطر یه کلمه سه حرفی عجیب به این حال افتاده آنتونیو؟

سرش را به دیوار تکیه داد و تکخنده کوتاهی زد، شقیقه اش را بیشتر به اسلحه فشرد و به حرف آمد :
- آره گویا.. برای خودمم عجیبه وی.
-اسمش چیه؟

از پرسش عجیب و غیر منتظره او مبهوت خندید و نامش را به زبان آورد :
- جیمین، پارک جیمین..

سری تکان داد و نامی را که شنیده بود در حافظه بلند مدتش ذخیره کرد، اسلحه را پایین آورد و ایستاد، از بالا به آنتونیو نگریست و گفت :
- آنتونیوی قبلی باش، اگه شخصیتت تغییر کنه، هویتت برای من تغییر می‌کنه و..

نگاهش را از او گرفت و به تاریکی آن سمت پنجره‌ی عظیم اتاقش، چشم دوخت و پایان جمله اش را زمزمه کرد :
- من علاقه ای به انسان های جدید ندارم. »

با صدای مبهمی که می‌شنید از افکارش بیرون آمد و به مردِ کنار دستش خیره شد، با چهره سوالی به او می‌نگریست و منتظر گفته ای از جانبش بود. سرش را که به صندلی تکیه زد، صدای جیمین در گوشش پیچید :
- اسم من رو از کجا شنیدی؟

چشمانش را بست و لب زد :
- بالاخره وقتشه توهم این احساس احمقانه رو فراموش کنی.

گیج بود، دلش می‌خواست فریاد بزند، بگوید که عشقی را که بیش از ٩ سال در قلب و ذهنش جای خشک کرده است، چگونه فراموش کند؟
در تمام این سال‌ها، گله ها، گریه ها و ناراحتی ها را در خودش فرو می‌ریخت و اکنون مردی غریبه به او می‌گفت فراموش کند؟ از چشمان خالی مرد غریبه می‌ترسید، که چیزی بگوید و گله هایش را سر او خالی کند، هاله و انرژی اش او را ناتوان می‌کرد، پس چشمانش را بست و دست مشت شده اش را بر روی چهره اش قرار داد تا آرامش فضا را برهم نزد.

ادامه مسیر در سکوت کامل گذشت، چشمان وی بسته بود و در افکارش غرق شده بود، جیمین به پنجره می‌نگریست و گاهی نفس های کلافه اش را بیرون می‌داد.
با متوقف شدن وَن درب به سرعت باز شد، وی به آرامی پایین رفت و رو به بادیگارد زمزمه کرد :
- کسی به چمدونم دست نزنه.

بادیگارد گیج سری تکان داد و به چمدان اشاره زد، چمدان را بیرون آورد و اندکی درنگ کرد، جیمین تنِ خسته اش را به وَن تکیه داد و درحالی که کلیدی را بین دستانش می‌چرخاند به حرف آمد :
- این خونه برای توعه.

نگاهش را از روی کلید برداشت و به خانه ساده و درعین حال مجلل نگریست، طراحی قدیمی‌اش ذهن وی را سمت فردی از یاد رفته می‌انداخت.. بدون هیچ حرفی کلید را از دستِ مرد گرفت و به سمت دروازه زنگ زده و رنگ و رو رفته قدم برداشت. صدای جیمین از پشت سرش شنیده شد :
- این خونه قدیمیه و وقتی به آنتونیو گفتم، گفت به خونه دست نزنید، ماهم همینکارو کردیم.

- ممنون.
وارد حیاط که شد، به آرامی زمزمه کرد و ثانیه ای بعد از جلوی چشمان او محو شد.

گام که برمی‌داشت صدای خش خش لذت‌بخش برگ های آتشین پاییزی به گوشش می‌رسید، ایستاد و به درختان عظیمی که حیاط را در بر گرفته بودند، نگریست. زیباتر از همه درخت کاجی بود که میان آن همه رنگ سرخ سبز تر از همیشه می‌درخشید، باید به زیبایی‌اش لبخند می‌زد؟

انگشتانش را دور دسته چمدان پیچید و از آن پیاده روی کوچک وسط حیاط عبور کرد، به نمای کلی ساختمان خیره شد، در قدیمی ترین حالت ممکن دور تا دور دیوارها به سبزه و گل آراسته شده بودند، شبیه به خانه مردگان بود، همانقدر زیبا ولی مرده!

کلید را درون قفل کوچک و قدیمی انداخت و پس از مکثی درب با صدای گوش خراشی گشوده شد. داخل که رفت در چوبی را پشت سرش بست و به سالن نگریست، دیوارهای تزئین شده با تابلوهای نقاشی گوناگون، مبل هایی که توسط رواندازهای سفید رنگی پنهان شده بودند، گرامافون و مجسمه هایی که روی میزهای کوچک و چوبی قرار گرفته بودند، همه و همه سبب شد که مرد لبخندی بسیار محو روی چهره اش نقش ببند!

چمدان را گوشه ای رها کرد و به گرد و خاکی که بر روی وسیله ها نشسته بود، با دقت خیره شد، انگشتش را روی میز چوبی کشید و زمزمه وار به حرف آمد :
- اینجا باغ فراموشیه منه، جایی به دور از انسان ها برای آرامش روحم..

کسی از عقب مغزش فریاد زد : « مگر روحی ام برایت باقی مانده است؟ »

⋆⋆⋆

Diavolo Del Nord | VKWhere stories live. Discover now